ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

داستان ترسناک و واقعی از ارتباط با ارواح

شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۲۰ ب.ظ

سلام نویدم با یه داستان دیگه میخوام همراهی تون کنم این داستان صددرصد واقعیت داشته

پسر عموی مامانم متعسفانه فوت میشه ما همه اونو دوست داشتیم مامانمینا تصمیم گرفتن برای خاکسپاریش برن شمال منو مادر بزرگم هم نرفتیم چون قلب مادر بزرگم ضعیف بود اینا نمیتونست گریه کنه منم خیلی نگران بودم مامانمینا صبحش ساعت 7صبح راه میوفتن میرن شمال منو مادر بزرگم تو خونه تنها میمونیم خونه سه طبقه با بالکن حیاط پشتی داره بزرگه ما طبقه سوم بودیمو توی حیاط مونم یه تنور اتاقک کوچیک داشتیم که نون پزی بود مامانمینا هروقت میخواستم نون بپزن میرفتن اونجابعدش صبح با نگرانی گذروندیم شب شد ساعت 10نیم بود مادر بزرگم خوابید من بیدار موندم منم ساعت یک نیم اینا بود چشمم هیجارو نمیدیدگرفتم خوابیدم ساعت نزدیک های سه نیم بود که یکدفعه صدای مادرم و شنیدم که داشت اسم خودمو پشت گوشم زمزمه میکرد پتو رو از سرم کشیدم بیرون دیدم دوتا چشم قرمز دقیق تر که نگاه کردم مادر پشت شیشه وایساده بود صدام میکنه نوید بلند شو بریم نون بپزیم من سرم بردم زیر پتو گفتم اخه مامان الان چه وقت نون پختنه ولم کن بزار بخابم دیگه صدا نیومد بعد چند دقیقه یکدفعه صدای پا اومد صدا هی نزدیک تر نزدیک تر میشد که من سرمو از پتو کشیدم بیرون مادرم بالا سرم وایساده و دیدم دست هاش گچی بود دست منو گرفت بهم گفت نوید یا بلند میشی بریم نون بپزیم یا مادرت تنهایی از اینهمه پله میره پایین منم گفتم اخه چه وقتشه نمیزاری ادم بخابه گفتم ولش کن مامانمه بلند شم تنهایی نره پایین وقتی من بلند شدم اونم بلند شد قدش دوبرابر من شده بود چشماش هم قرمز وحشتناک شده بود من اثلا حواسم نبود مامانمیناشمالن هیچی در رو باز کردیم از پله ها رفتیم پایین ولی هر قدمی که اون بر میداشت انگار وزنش دویست تن بود تمام بدنم میلرزیدتا به حیاط پشتی رسیدیم من یه لحضه به خودم اومدم یه لحضه مکث کردم یکدفعه یادم اومد اوووه مامانمینا شمالن پس این کیه من دارم باهاش میرم تو نون پزی وقتی به خودم اومدم دیدم مادرم سر راه غیبش زد وقتی فهمیدم دیدم با تمام وجودم جیق زدم وقتی تمام ادم هایی که توی اپارتمان بودنن اومدن ببینن چه خبره دیدن من توی تاریکی نشستم شک زده شده بودم همش با خودم میگم این کی بود این وقت شب چی میخواست در که قفل بود مادرم چطوری اومد تو خونه ازمن چی میخواست خدارو شکر که باهاش توی اون تنور نرفتم وگرنه بلایی سرم میومد که تاحالا هیچکس تجربه اش رو نداشته ولی اولین بار نگاه کردم حیاط پشتی رو یه مترسک دیدم

نظرات  (۱)

به وبلاگم سر بزن . گوشه ، بالا ، سمت چپ ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی