ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

خلاصه رمان ترسناک جهنم قسمت اول

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۱۳ ب.ظ

در این مطلب خلاصه رمان ترسناک جهنم را در چندین قسمت برای شما عزیزان قرار میدهیم تا بتوانید به راحتی آن را مطالعه کنید این رمان به بخش های کوچکتر تبدیل شده است تا از خوانندگان بتوانند به راحتی آن را بخوانند.

با بی حوصلگی پتورو کنار میزنم و به برادرم ک اونم مثل من از خواب پریده بود نگاه میکنم،مثل این ک دعواهای مامان و بابا تمومی ندارن.

پاهام رو از تخت پایین انداختم؛در با شتاب باز شد و مامان با گریه داخل اومد و دست من و مت(برادرم)رو گرفت:

_مارگریت و مت پیش من میمونن


بابا فریاد زد:امکان نداره!!من بچه هارو دست توی دیوونه نمیدم!


مامان با صدایی ک با گریه همراه بود بلند تر داد زد:من دیوونه نیستم!


_بس کن آلیس خواهش میکنم تو بااین کارات بچه هارو هم دیوونه کردی


این بار مامان ساکت شد و سکوت غمناکی فضای خونه رو دربر گرفت،صدای کوبیده شدن در باعث بهم خوردن سکوت و گریه های بیشتر مامان شد

_________________

بعد از دعوا و بحث مامان و بابا قرار شد که من و مت به خونه مامان بزرگ بریم تا مامانو بابا راحت تر درمورد زندگیشون تصمیم بگیرن

خب راستش من تاحالا مامان بزرگ رو ندیدم ما مونتریال زندگی میکنیم و مامان بزرگ توی یکی از روستاهای ونکوور زندگی میکنه

وقتی ۶ سالم بود مامان زیاد از مامان بزرگ صحبت میکرد و میگفت ک زن مهربونیه

_________________

بابا من و مت رو به فرودگاه رسوند و بوسه ای به پیشونی جفتمون زد و گفت:

خب مارگرت این اولین سفر تنهاییتونه امیدوارم لذت ببرید مواظب خودت و مت باش درضمن وقتی رسیدید کانادا ی نفر ب اسم آدرین توی فرودگاه منتظرتونه و اون شمارو میبره پیش بابا بزرگ 


با تکون دادن سر نشون دادم ک متوجه شدم حرفاشو

________________

وقتی به فرودگاه ونکوور رسیدیم مردی قد بلند با چشمای سبز رنگ و صورتی رنگ پریده و دماغی قوز دار و بزرگ اسم مارو دستش گرفته بود آروم ب طرفش قدم برداشتیم:سلام شما آدرین هستید؟

با لحنی خشک جواب داد:

اره عجله کنید باید بریم به شب بخوریم ممکنه گیر جونورایی بیوفتیم ک مطمئنم هیچوقت دوست ندارید اونارو ببینید


رو به مت میکنه و با لبخندی چندش آور میگه:مگه ن بچه جون؟؟


_ب ب ب بله آ آ آقا


وقتی به روستا رسیدیم عجیب غریب بودن و روستا و مردم اونجا مارو متعجب کرد روستای کوچک با خانه های نسبتا بزرگ و چوبی درخت های بدون برگ و مردم خشک و عصبی 

بالاخره ب خونه مامان بزرگ رسیدیم خب راستش ترسناک بود ولی از بقیه خونه هایی ک تو مسیر دیدیم بهتر بود ولی ی چیزی نظرمو خیلی جلب کرد اونم خونه ی بغل خونه مامان بزرگ بود 

خونه ی خیلی ترسناکی بود و نمای بیرونیش خیلی از بین رفته بود معلوم بود خونه ی قدیمیه 

نگاهمو از خونه برداشتم و دستم رو روی زنگ گذاشتم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی