خانه که60سال خالی بود
خانه که60سال خالی بود . اسمم افسانه هست
اونایی که اعتقاد دارن داستان رو بهتر درک میکنن .
مورخ 1386/10/19تصمیم گرفتیم خانوادگی به دیدار پدر بزرگم که در شمال کشور زندگی میکنه بریم شب رسیدیم پدر بزرگم منو خیلی دوست میداشت. کنارش نشستم اسرار کردم که فیلم ترسناک نگاه کنیم که پدر بزرگم نیشخندی زد،
وگفت این فیلم ها چیزی نیست من ترسناک تر از این حرف هارو تجربه کردم. من هم کنجکاوی گل کرد گفتم تاریف میکنی برام و با کلی اسرار شروع به تاریف کرد گفت:( اون خانه کناری را میبینی 60سال است که خالی است ،در دوران جوانی ام خاستم با دوستان شب رو اون جا بگزرونیم وسایل و خراکی برداشتیم با چراغ قوه رفتیم داخل خانه.
دوساعت اول خبری نبود همچی عادی بود ناگهان چراق قوه ها خود به خود روشن خاموش میشدن سر صدای عجیب میومد کم کم ترس برداشته بود مارو علی داد میزد میگفت چخبره.من که از همه مغرور تر بودم جلو رفتم و فریاد زدم گفتم خدت را نشان بده اگه جرعت داری بعد سرو صدا قطع شد.دقایقی نگذشت که صدای باز بسته شدن در می اید .
علی رفتش به دست شویی دقیقه ای نگذشت که صدای جیغ علی بلند شد.
نگاه به حسین کردم گفتم بدو بریم ببینیم چی شد دیدم اینه شکسته وعلی خشکش زده اورا برداشتیم و از خانه فرار کردیم ودیگر هیچ وقط پامون رو اونجا نزاشتیم.
یک ماه بعد یه پیرزنی ان خانه را خرید من به او پیرزن هشتار دادیم ولی اهمیتی بهمون نداد بعد چند روز پیرزن نا پدید شد ماهم تصمیم گرفتیم.با دعا و قمه رفتیم به خانه و تند تند بسم الله میگفتم . راه رو را تا انتها رفتیم دیدیم بوی گند می اید در اتاغ خاب رو باز کردیم جسد پیرزن را دیدیم که از صقف اویزانه و پاهاش قطع شده وهمگی دویدیم وموضوع را به پلیس گزارش دادیم انها جسد را بردن و کل خانه را گشتن و خبری نبود پرونده ان پیرزن باز ماند)
من:بعد شنیدن داستان های پدر بزرگ به رخت خاب رفتم و صبح بیدار شدم رفتم حیاط خانه پدر بزرگ به ان خانه مرموز خیره شدم وه از پنجره یه پسر بچه را دیدم .
بعد دیدن پسر بچه رفتم طرف خانه دیدم رنگ بدن پسر بچه زرد است گفتم اینجا چیکار میکنه خطر ناکه اینجا پسر بچه با یک صدای کلفت و عجیب گفت از این خانه دوووور شو بروووو بعد غیب شد رفت،، داخل خانه تمام جزعیات مثل داستان پدر بزرگم بود بعد برگشتم خانه همه چی رو به پدر بزرگ گفتم ،گفت دیگه اون جا نرو ولی من خاستم فردا دباره برم رفتم در خانه باز همون پسر بچه رو دیدم گفت بروو تا مادرم ترو ندیده بروووووو.
ولی تا بخوام برم یه زن خیلی زشت قیافه ترسناک انگاری پا نداشت به سرعتی بالا امد جلوی من من از ترس غش کردم وقطی بهوش میامدم دیدم تمام بدنم کبود شده حس انتقام درونم را گرفت رفتم کمی بنزین به در دیوار بیرونی خونه و اتش زدم خانه را بعد اون روز هر شب به خابم میامدن و تهدیدم میکردن و بدنم را کبود میکردن کتکم میزدن پدر بزرگم زره قدیمی داشت که روش ایه های قرعان بود و یک شمشیر که سوره الحمد بود ان را پوشیدم و خابیدم نیمه شم از خاب بیدار شدم دیدن بالا سرم است ولی نمیتواند دستی بم بزند و میگوین از اهن و دعا بدم می اید ومن بسم الله گفتم و غیب شد.
شب بعد خاب دیدم پیرزنی به خابم اومده میگفت باهاشون مبارزه کن هنوز زنده ای و جان داری به روح منم ارامش بده بعد یک دعا دستم داد در خاب بعد که بیدار شدم همان دعا که در خاب پیرزن بهم داد در دستم بود و کلی تعجب کردم و قسم خردم گفتم: من خدارو دارم من مسلمانم و از همه انها قوی ترم و انتقام ان پیر زن رو میگیرم همچی رو به پدر بزرگم گفتم حرفی نزد وگفتش بد جور باهات دشمن شدن گفتم من باهاشون میجنگم بعد نیمه شبی دباره زاهر شد و من شمشیر را برداشتم و با تمام توان حمله ور شدم قیب شد و بعد ان روز رفتم پیش سید دعا نویس دهکده کل دهکده بعد از نابودی خانه خالی من رو ادمی نترس میدانستن و گفتم :(کسی برخدا ایمان داشته باشن از جن و شیطان نمیترسد ان ها از اتشن و من از خان خاک بر اتیش بریزد خاموش میشود )
رفتم پیش دعا نویس سید وبا ایمانی بود دعایی داد و من ان را بر در های خا نصب کردم وسید ان دو موجود را احضار کرد و گفت چکار این دختر دارید انها گفتن او خانه مارا سوزاند سید گفت درست میگه دخترم گفتم انها بدن من را کبود کردن وان موجود به عصبانیت نگاهم کرد گفت وارد خانه نباید میشدی نگاهی به سید کردم گفتم او کافر است اون سالها پیش پیر زنی را کشته وشیخ سوره ای خاند و او اتش گرف و دیگر اورا ندیدم بعد با خیال راحت خابیدم دختر جوان وزیبایی در خاب دیدم که به من لبخند میزنده و میگوید ممنون وگفت من ان پیرزنم که به روحم ارامش دادی ومن در دنیایی بهتر ارام گرفتم و گفت بعد ها تورا ملاقات خاهم کرد و من از ان روز به بعد با خیال اسوده خابیدم.
اخه جنگ بدر که با ضمشیر حمله کردی جن مگه به این سادگی ظاهر میشه دخترا اینقد ترسو هستن تو حمله کردی بهش اونم رفت بهمین یادگی مگه قاتل سریالیه پیرزنو پاهاشو قطع کنن و دوتاشو احضار کرد اون نگاهت کرد فک کنم داستان دعوای خودت با مادر شوهر آیندتو گغتب😂😂😂😂