ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

خانه که60سال خالی بود

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ق.ظ

خانه 60 ساله جن زده

خانه که60سال خالی بود . اسمم افسانه هست

 اونایی که اعتقاد دارن داستان رو بهتر درک میکنن .

مورخ 1386/10/19تصمیم گرفتیم خانوادگی به دیدار پدر بزرگم که در شمال کشور زندگی میکنه بریم شب رسیدیم پدر بزرگم منو خیلی دوست میداشت. کنارش نشستم اسرار کردم که فیلم ترسناک نگاه کنیم که پدر بزرگم نیشخندی زد،


وگفت این فیلم ها چیزی نیست من ترسناک تر از این حرف هارو تجربه کردم.      من هم کنجکاوی گل کرد گفتم تاریف میکنی برام و با کلی اسرار شروع به تاریف کرد گفت:( اون خانه کناری را میبینی 60سال است که خالی است ،در دوران جوانی ام خاستم با دوستان شب رو اون جا بگزرونیم وسایل و خراکی برداشتیم با چراغ قوه رفتیم داخل خانه.
دوساعت اول خبری نبود همچی عادی بود ناگهان  چراق قوه ها خود به خود روشن خاموش میشدن  سر صدای عجیب میومد کم کم ترس برداشته بود مارو علی داد میزد میگفت چخبره.من که از همه مغرور تر بودم جلو رفتم و فریاد زدم گفتم خدت را نشان بده اگه جرعت داری بعد سرو صدا قطع شد.دقایقی نگذشت که صدای باز بسته شدن در می اید .

 

علی رفتش به دست شویی  دقیقه ای نگذشت که صدای جیغ علی بلند شد.
نگاه به حسین کردم گفتم بدو بریم  ببینیم چی شد دیدم اینه شکسته وعلی خشکش زده اورا برداشتیم  و از خانه فرار کردیم ودیگر هیچ وقط پامون رو اونجا نزاشتیم.

یک ماه بعد یه پیرزنی ان خانه را خرید من به او پیرزن هشتار دادیم ولی اهمیتی بهمون نداد   بعد چند روز پیرزن نا پدید شد ماهم تصمیم گرفتیم.با دعا و قمه رفتیم به خانه و تند تند بسم الله میگفتم . راه رو را تا انتها رفتیم دیدیم بوی گند می اید در اتاغ خاب رو باز کردیم جسد پیرزن را دیدیم که از صقف اویزانه و پاهاش قطع شده  وهمگی دویدیم وموضوع را به پلیس گزارش دادیم انها جسد را بردن و  کل خانه را گشتن و خبری نبود پرونده ان پیرزن باز ماند) 

من:بعد شنیدن داستان های پدر بزرگ  به رخت خاب رفتم و صبح  بیدار شدم رفتم حیاط خانه پدر بزرگ  به ان خانه مرموز خیره شدم وه از پنجره یه پسر بچه را دیدم .

بعد دیدن پسر بچه رفتم طرف خانه   دیدم رنگ بدن پسر بچه زرد است گفتم اینجا چیکار میکنه خطر ناکه اینجا پسر بچه با یک صدای کلفت و عجیب گفت از این خانه دوووور شو بروووو بعد غیب شد  رفت،، داخل خانه تمام جزعیات مثل داستان پدر بزرگم بود بعد برگشتم خانه  همه چی رو به پدر بزرگ گفتم ،گفت دیگه اون جا نرو  ولی من خاستم فردا دباره برم رفتم  در خانه  باز همون پسر بچه رو دیدم گفت بروو تا مادرم ترو ندیده بروووووو.

  ولی تا بخوام برم یه زن خیلی زشت قیافه ترسناک  انگاری پا نداشت به سرعتی بالا امد جلوی من  من از ترس غش کردم وقطی بهوش میامدم  دیدم تمام بدنم کبود  شده  حس انتقام درونم را گرفت رفتم  کمی بنزین به در دیوار بیرونی خونه و اتش زدم خانه را بعد اون روز هر شب به خابم میامدن و تهدیدم میکردن  و بدنم را کبود میکردن  کتکم میزدن  پدر بزرگم زره قدیمی داشت که روش ایه های قرعان بود و یک شمشیر که سوره الحمد بود ان را پوشیدم و خابیدم  نیمه شم از خاب بیدار شدم  دیدن بالا سرم است ولی نمیتواند دستی بم بزند  و میگوین از اهن و دعا بدم می اید  ومن بسم الله گفتم و غیب شد.
شب بعد خاب دیدم پیرزنی به خابم اومده میگفت باهاشون مبارزه کن  هنوز زنده ای و جان داری به روح منم ارامش بده بعد یک دعا دستم داد  در خاب  بعد که بیدار شدم همان دعا که در خاب پیرزن بهم داد در دستم بود و کلی تعجب کردم و قسم خردم گفتم: من خدارو دارم من مسلمانم و از همه انها قوی ترم و انتقام ان پیر زن رو میگیرم همچی رو به پدر بزرگم گفتم حرفی نزد وگفتش بد جور باهات دشمن شدن گفتم من باهاشون میجنگم  بعد نیمه شبی دباره زاهر شد و من  شمشیر را برداشتم و با تمام توان حمله ور شدم  قیب شد  و بعد ان روز رفتم پیش سید دعا نویس دهکده کل دهکده بعد از نابودی خانه خالی من رو ادمی نترس میدانستن و گفتم :(کسی برخدا ایمان داشته باشن از جن و شیطان نمیترسد ان ها از اتشن و من از خان خاک بر اتیش بریزد خاموش میشود )

 

رفتم پیش دعا نویس  سید وبا ایمانی بود دعایی داد  و من ان را بر در های خا نصب کردم وسید ان دو موجود را احضار کرد  و گفت چکار این دختر دارید انها گفتن او خانه مارا سوزاند سید گفت درست میگه دخترم گفتم انها بدن من را کبود کردن  وان موجود به عصبانیت نگاهم کرد گفت وارد خانه نباید میشدی نگاهی به سید کردم گفتم او کافر است اون سالها پیش پیر زنی را کشته  وشیخ سوره ای خاند و او اتش گرف  و دیگر اورا ندیدم  بعد با خیال راحت خابیدم  دختر جوان وزیبایی در خاب دیدم که به من لبخند میزنده و میگوید ممنون وگفت من ان پیرزنم که به روحم ارامش دادی ومن در دنیایی بهتر ارام گرفتم و گفت  بعد ها تورا ملاقات خاهم کرد و من از ان روز به بعد با خیال اسوده خابیدم. 
 

نظرات  (۲۳)

اخه جنگ بدر که با ضمشیر حمله کردی جن مگه به این سادگی ظاهر میشه دخترا اینقد ترسو هستن تو حمله کردی بهش اونم رفت بهمین یادگی مگه قاتل سریالیه پیرزنو پاهاشو قطع کنن و دوتاشو احضار کرد اون نگاهت کرد فک کنم داستان دعوای خودت با مادر شوهر آیندتو گغتب😂😂😂😂

الکی

حالا واقعی بود یانه😶

خب حالا زحمت کشیدی افرین ولی یه سوال پدر بزرگت اون شمشیر و زره رو ازکجا اورده خیلی کنجکاوم 

واقعی بود یا خیالی چون انگار یکم تو بعضی جاهاش اغراق کرده بودی ولی خوب بود به نظر من که عالی بود ایول به پدر بزرگت که باهاش فیلم ترسناک میبینی ببین منظور بدی ندارم واقعا فوق العاده بود معلومه زحمت کشیدی ولی بعضی از کلمه هاتم اشتباهن مثلا اصرار رو نوشتی اسرار موفق باشی فعلا 

سلام. زیاد فیلم ترسناک دیدی توهم زدی 100%

همش الکی بود چون. معاومه😆

دمت گرم 

 

فقط پدر بزرگت شمشیرو از کجا اورده بود

آممم😐

دروغه ولی من یه بار یه جن رو احضار کردم خدا وکیلی تو مدرسه شب در مدرسه داشتیم منو دوستام رفتیم تو اتاق پایی نی کلاس با کلاس شیشمی ها بعد با تخته ویجایی که خودمون درست کردیم شروع کردیم به احضار بعد پنج دقیقه یهویی وقتی داشتیم نشان رو تماشا میکردیم رفت روی کلماتی و اسم روح پیدا شد اسمش ویدا بود برام عجیب بود که چه کسی اسم بچه اش رو میزاره ویدا که یه دفه شمع هامون خاموش شد بعد در کلاس که بسته بود باز شده همه با جیغ بیرون رفتیم و منو دوستم موندیم وقتی داشتیم میرفتیم یهو در بسته شد پرده ها تکان خورد ولی با زور هردومون در رو باز کردیم اون شب به زور خوابیدم چون کلاس ما بالای اون اتاق بود نصفه شب دیدم چند تا ادم میخندیدن و وقتی منو دیدن صورتشون رو به سمتم گرفتن دیدمصورتشون سوخته بعد تا صبح نخوابیدم 😐😨 به خدا  راستی خیلی خوب داستان سرایی میکنی افسانه

  • یوسف ستوده فیل آبادی
  • سلام.بابت داستان زیبا وشجاعانه ات افرین وممنون همه را به فیض رسوندی.اول که اینکه حس شجاعت وقوی بودن وبا ایمان بودن القا میکنی خوبه ودوما .دمت گرم.بازهم ممنونم.سوما .خواهشا یه کلمه دیودنش را راست بنویسین بقیه چیزهاش پیش کش .من ۳۰ساله شاگریه علوم قریبه ام تو اسیا یا شید دنیا حرف اول میزند استادمان .اما متاسفانه من بس خنگول هستم چیزی یاد نمیگیرم .اما شما خوبه جای من بودی تا دنیارا متحییر میکردی با این داستانت

    اون کدوم بی شعوری هست که میگه دخترا تر سو هستن. رض نوشته. تف تو روح و روانت. دخترا هیچ هم ترسو نیستن. ذلیل مرده. تو با چه حقی این حرف رو میزنی؟ خجالتم نمیکشه!!!!😡😡 دمت گرم داستانت زیاد ترسناک نبود ولی عالی بود.

    اصلا ترسناک نبود🤮🤮🤮🤮

    بلد نیستی ننویس چرت و پرت

      کوثر جان من هم با تو هم عقیده ام نباید با دخترا اینجوری صحبت کرد خودمم دختر ابجی راستی اونی که نوشته اسمش wolf واقعا واقعی بود ؟؟؟

    سطح سوادت از اون روح ها خیلی ترسناکتره

    ریدم تو او داستان فیکت   اوسکولیاااااا

    بدک نبود😶😶😛😛

    به نظرم خوب بود ولی کامل معلوم بود که واقعیت نداره آخه شمشیرو از کجا آورد؟اصلا مگه جن به این راحتیا خودشو ظاهر می کنه؟من یه دوست دارم خونشون جن داره ولی هیچ وقت جن هارو ندیده و فقط کارایی که انجام دادن روز دیده

  • داستان ترسناک
  • جالب بود ولی اخه با عقل جور در نمیومد که با شمشیر به روح حمله کرده باشه و روحه فرار کرده باشه ،یکم اغراق داشت ولی خوب بود.

    سطح سوادت پایینه... 

    کوثر جان خفه شو 

    تو یه دختری و می ترسی اما منم یه دخترم اما خیلی شجاع و نترس 

    این ترسو ها با ترس همیشه شکست می خورن اما من نه چون اصلا و ابدا نمی ترسم 😘👻

    😳😲🥺😱😰😨😢🧟‍♂️🧟‍♀️🧟💆‍♂️🧝‍♀️🧝‍♂️

     

    اما بعضی واقعا راست گفتید اصلا ترسناک نبود من فکر کردم خیلی ترسناکه دوست داشتم ترسناک باشه

    با خوندن داستان ترسناک ذوق زده میشم😍

     

    تو اول برو مدرسه دوباره درست نوشتن رو یاد بگیر

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی