ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

داستان ترسناک واقعی ارسالی از کوثر

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۱ ق.ظ

سلام .من کوثرم ۱۹ ساله از مشهد قضیه بر میگرده به تقریبا سه یا چهار ماه پیش...
ما شیش سال تو یه خونه ای دربست و نسبتا بزرگ زندگی میکردیم ک جز قدیمی ترین خونه های منطقه هستش خونه ی کناری ما دست (دست چپی)ساله هاست ک متروکه و خالیه و قضیه اینکه خونه ی ماو کناری باهم یکی بوده چون خهلی بزرگ بوده از وسط نصفش کردنو شده دوتا خونه ولی سالهاست ک کسی پا تویه اون خونع نمیزاره چند ماه بود ک وقتی شب میشد از ساعت۱شب به اونور صدای گومب گومب و بدو بدو های چن نفر از بالای پشت بوم میومد به خانوادم ک میگفتم صداهارو گوش کنین چیزی نمیشنیدن و فک میکردن من خرافاتی شدم ولی من شک نداشتم بالای پشت بوم یع خبرایه ...چون من  طی یه اتفاقی یک میدیومی شدم میتونستم صداهارو بشنوم و همچنین دوستم .هرچی براش تعریف میکردم بالا پشت بوم همچین خبرایه باور نمیکرد یک شب اوردمش خونمون بخوابه تا بهش ثابت بشه و شدد کپ کرده بود اون شبم صداا ها خیلی بیشتر شده بودو خانوادم بیرون بودن . تصمیم گرفتم برم بالا پشت بوم ببینم چ خبر نردبونو گذاشتم و رفتم بالا دورو برو گشتم چیزی نبود دوستم از تو خونه داد زد صدا قطع شده تا رومو برگردوندم بیام پایین سایه هایی رو دیدمم ک همزمان دوستم گفت صدا هااا شروع شدددد منم تا بع خودم اومدم ک ببینم چیننن یچی از پشت بوم پرتم کردد پایین در کمال نا باوری هیچیم نشدددده بود از شیش متر افتاده بودم پایینن و قشنگ رد دستاشو همچنان پشتم حس میکرد ولی خب چنان بیهوش شده بودم ک ظهر روز بعد تو بیمارستان بهوش اومدم به کسی نگفتم از پشت بوم پرت شدم جز دوستم تصمیم گرفتم یه شب برم خونه کناری ببینم چخبره ....


دوستم خهلی جلومو میگرفت و برناممو کنسل میکرد تا بعد دوماه از اون ماجرا تصمیم گرفتم برم دیوار بین حیاط هامون کوتاه بود راحت میتونستم برم ساعتای ۶شب بود هوا یکم روشن بود با دوستم هماهنگ کردمو از بالا پشت بوم پریدم تو خونه درای پنجره باز بود رفتم داخل وسط جز تابستون خونههه سرددد بود انگار کولر روشن بود کف زمین یه دایره ی سیاه رنگ کشیده شده بود خیلی عجیب بود احساس کردم یکی پشتم نفس میکشه تا برگشتم ببینم چیه نفهمیدم چیشدد ک بیهوش شدم باز وقتی چشمامو باز کردم دیدم دوستمو مامانمم بالا سرمن ساعت تقریبا ۱۲ شب بود منو یک ساعت پیش تو حیاط خونمون بیهوش پیدا کردن منم قضیه رو برا مامانم تعریف کردم از اول تا اخر کلی دعوام کرد... بعد اون قضیع شبا درست نمیتونستم بخوابم همش یکی بیدارم میکرد و همش تو خواب حرف میزدم و چرتو پرت میگفتم به ده روز نکشیدع اسباب کشی کردیم از اونجا ولی هنوز دلم میخواد برم تو خونه ببینم چخبره..؟به محض اینکه رفتیم تو خونه ی جدیدمون دیگه نه تو خواب حرف زدم ن کابووس دیدم... ولی هنوز حسشون میکنم ...ببخشید طولانی شد.

بعد دوسه ماه که از رفتن ما از اون خونه می گزشت مامانم میخواست برع به همسایع هاش سر بزنه منم باهش رفتم.
همینجوری که صحبت میکرد از مستجری ک تازه به خونه ای ک ما داخلش بودیم صحبت شد ک در باز شد و خانمی که تو اون خونه بود اومدو به جمع ما ملحق شد رو به ما کرد و گفت از چن وقته ک پسرم شبا کابوس میبینه و میگه یکی بالای سقف بدوبدو میکنه و از این ور به اون ور میره پاک دیونه شده شما چیز عچیبی تو خونه ندیدید؟؟
من ک از جام میخ کوب شده بودم قلبم اومد تو دهنم ک پسرش اومد بیرون از من یه سال بزرگتر بود رو به مامانش کردو گفت من نمتونم تو این خونه تنها باشم میرم بیرون ... و رفت
اسم پسرش کمیل بود .
مامان کمیل مارو دعوت کرد خونشون ماهم رفتیم گرم صحبت کردن شدیم ک چشمم افتاد به ساعته  رو میزی ک جای کامپیوترش بود خیلی برام اشنا بود..... دنبال یع دعا نویس خوب میگشت ک بلکه از شررر این جور چیزا پسرشو خلاص کنه ... 

داستان ترسناک 1
موقیه ی رفتن یادم اومدم ک اون ساعتو تو اون خونه ی متروکه دیده بودمممممم (جنا بدشون میاد وسایل متعلق به اونارو بر داری)بنابر این ازیتش میکردن تا اونو بزاره سرجاش...
دنبال راهی بودم تا بهش بگم  متمعاا شم اون ساعت مال اوناس...
داخل کوچه ک بر میگشتیم دوستم اومد دنبالم تا بریم تا مغازه ی لوازم ارایشی از مامانم جدا شدن ...موقع ی برگشت کمیل رو دیدمش رفتم جلو و شمارشو گرفتم و بهش گفتم.باس یه چیزایی رو راجب اون صداها بهت بگمم.. شب بهش زنگ.زدم قضیه رو.برام تعریف کرد اونم.مثل من کنجکاو شده بود ک بره ببینه چ خبره ک خب چیزی ندیده بود و از اون ساعت خوشش میادو باخودش میارتش خونه بهش گفتم اونو ببرع و بزارع سر جاس ترسیده شده بود و جرات این ک سمت اون خونه نگاه کنه رو نداشت قرار شد باهم بریم قضیه رو برا مامانه کمیل گفتیم بهمون اجازه داد این کارو بکنیم ... داخل خونه ک شدیمم کپ کردمم تمام وسایل خونه تکون خورده بود و کسی هم وارد نشده بود ساعت گزاشت سرجاش و برگشتیم ناگهان یه سایع های از اینورو اونور ما حرکت کردمو فقط سایع ها رو نگا میکردم ک یهو کمیل دستمو کشیدو گفت بیا بریم به خودم اومدمو سریع جیم زدیم ....کمیل حالش کاملا خوب شد ولی من از اون شب یه لکه ای رو مچ دستم به وجود اومده ک گاهی وقتا محو میشه یا پررنگ میشه تازع گاهی وقتاا دردم میکنه...

نظرات  (۱۶)

عالی بود

  • کاش واس ماهم اتفاق می‌افتاد 😑😉😔😢😟😟😞😖😱😱😱😵😵😷😷😿کرونا کرونا ما داریم میاییم 😷😷😂😂😂😁😁😁😀😀😀
  • سما 

    مسخره 

    ازاین ماجراها خوشم میاد ولی احساس میکنم داستان نصف نیمه س 

     

    خیلی کوتاه و مسخره بود

     

    عجب داستان خیالی قشنگی وبعضیا چقدر ساده هستن که باورشون میشه

     

    داستان قشنگی بود خلاصه ولی قشنگ زیاد ترسناک نبود ولی بد هم نبود

    من که خیلی دوس داشتم.باحال بود

    یکم ترسناک بود

    ولی بعضیا واقعا چقدررررر ساده هستن که باورش میکنن

    یه چیزی بگو باور کنیم عزیزم ، خیلی مسخره و زایه بود 

    بدک نبود خیلی ترسناک نبود

    کوثر خانم داستان  خوبی بود من باور کردم اینا حسودی میکنن منم همنطور دوس دارم با جنا دوس شم😈

    سلام ...

    داستانتون عااااالی بود ...

    ببخشید شما چطوری میتونید داستانی که نوشتید بگذارید اینجا تو گوگل ممنون میشم به منم آموزش بدین... 

    خداحافظ

    سلام لطفا حرفشو باور کنین راستش الان ب جون خودم پشت بوم ماهم داره صدا میخوره،تازه من ک انقد ب عروسکام وابسته م همش فک میکنم اونا زنده ن و دارن بم نگا میکنن.

    بعد ی بار عید بود منم کوچیک بودم از حاجی فیروز میترسیدم یهو دیدم داداشم صورتشو سیا کرد و منو ترسوند.منم جیغ کشیدم و ترسیدم بد اون خندید و منو بوس کردو رف.

    بد رفتم تو اتاقش و بش گفتم دیگ اینکارو نکن وگرنه تا عمر دارم بات حرف نمیزنم،اون برشگتو منو با تعجب نگا کرد.

    تو دلم گفتم این ک تازه اومد تو اتاقش فوری صورتشو تمیز کرد؟

    بد یهو گف چی میگی من ک دارم با تلفن حرف میزدم اصا از اتقاقم بیرون نیومدم.ک یهو دیدم اون جایی ک داداشم منو بوس کرده سیا شده.

     

    درسته که تر سناک نبود ولی داستان قشنگی بود

    منم همیشه احساس میکنم یکی داره منو نگاه میکنه 

    حالا خدا کنه جن و روح نباشه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی