ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

رمان ترسناک اینجا هیچ چیز طبیعی نیست قسمت ششم

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۳۳ ب.ظ

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست 
ژانر: وحشت و تخیلی 
پارت: ششم
نویسنده: امیرحسین
این پارت: تو کی هستی؟ 


سریع دستشو گرفتم و گفتم : تو منو یادت نمیاد؟ تو سالن بهم خوردی؟ راستی من آنا هستم.
رفت عقب و گفت: من جولیا هستم ولی نه یادم نمیاد !
ترسیده بود خواست فرار کنه که بهش گفتم تو هم مال اینجا نیستی مگه نه؟
ایستاد و بهم نگاه کرد گفت : یعنی چی؟
چند قدم رفتم جلوتر و گفتم: تو هم از یه بعد یا زمان دیگه اومدی آره؟
رنگ پریدگی صورتش معلوم بود با چند ثانیه سکوت و خوردن لبش گفت تو از کجا می دونی؟

روی نیمکت سبز پشت درخت های بلند کاج نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن اون هم مثل من توی اینجا گیر افتاده بود با این تفاوت که اون ناخودآگاه هنگام خواب وارد این بعد شده!
دستی به موهاش کشید و گفت: فکر میکنی الان واقعا یه جای دیگه ایم یا توی ذهنمون گیر افتادیم؟
بهش گفتم: نمی دونم آخه همه چیز طبیعیه حتی نمی دونم که باید چیکار کنم!
نگاهی بهم کرد و گفت من یه کار کوچیک دارم که باید انجامش بدم !
پرسیدم چه کاری ؟ نکنه می خوای بری به خودت بگی سلام؟؟؟!!!
لبخندی زد و گفت : نه اگه اینجا همه چیز به طور طبیعی پیش بره ، اون پسرا رو میبینی؟
-آره
گفت  اونا حدود ۱۰ دقیقه بعد با دوچرخه شون میان از پشت یه لگد به ما میزنن میرم دوچرخه شون رو پنچر کنم!

سریع جلوشو گرفتم و گفتم دیوونه شدی ! می دونی اگه اینجا واقعی باشه تو با کارت همه چی رو تغییر میدی! هاج و واج بهم نگاه می کرد و گفت: خب انتظار داری تو این دنیای کوفتی چیکار کنیم؟ اصلا شب قراره کجا بخوابیم؟ چی بخوریم!

سریع به خودم گفتم : مایک !
پرسید: مایک دیگه کدوم خریه تو این شرایط؟

گفتم اون همکار من تو آینده است اون از من ۶ سال بزرگ تره اون الان باید سال دوم کارش تو اداره باشه می دونم کجاست می تونیم بریم پیش اون!
دستمو گرفت و ابروهاشو کج کرد و گفت: خب نمی ترسی طرف شوکه بشه! اصلا یه سوال شما کی با هم آشنا شدین؟

گفتم دو سال دیگه قراره آشنا بشیم.... و در ضمن اون روی این چیزا خیلی مطالعه میکنه مطمئنم می تونه کمکون کنه!

لگدی به سنگ جلویی خودش زد و گفت این افتضاحه !
بهش اشاره کردم و پرسیدم پولی همراهت هست؟ گفت نه یه کارت اعتباریه که اینجا به دردمون نمی خوره چون ۴ سال دیگه قراره اون حساب بانکی رو باز کنم!
گفتم: خب پس باید دو کیلومتری پیاده بریم تا به اداره برسیم البته اگه ساعت کاری تموم نشه

  • رامین راجی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی