ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۱
دی
۹۸

هزار فرسنگ نفرین
شب نامه: دوم 
ژانر: وحشت ، رازآلود 
نویسنده: سیما
توجه: 15+


از ورودی بیمارستان که رد شدم احساس سنگینی کردم تمامی خاطرات اون شب ۱۰ سال پیش تو ذهنم مرور می شد مشتاق بودم ببینم که آیا سونا اون رو دیده یانه؟ چیزی که توی مسابقه و بازی قرار شد با رفتن به اون اتاق لعنتی ببینتش! نمی دونستم چه شکلیه اما با اتفاقی که برای سونا افتاد مطمئن بودم که دیدتش ، اون شیطان رو دیده!
..
..
..
از آسانسور خارج شدم جو سالن خیلی سنگین بود می تونستم جک ، ماریا ، مارکو  و ویلیام  رو ببینم که اتنهای سالن کلافه بودن!
با دیدن من همشون به سمتم اومدن ماریا سریع منو بغل کرد و گفت اوه سوآن دختر تو این ۴ سال چقدر عوض شدی خیلی دلم برات تنگ شده بود بعدش با سلام کردن مارکو و ویلیام جک سلامی کرد و گفت ممنون که اومدی و به دوستی مون احترام گذاشتی!
طعنه ای بهش زدم و گفتم دوستی ما بعد اون اتفاقی که واسه سونا افتاد تموم شد خودتم اینو خوب می دونی!
ویلیام گفت: پس چرا اینجا اومدی بخاطر کی؟ سونا؟ اگه دوستیمون تموم شده بهتره از اینجا بری....
ماریا هی میگفت: بچه ها بس کنین اینجا بیمارستانه شرایطه خوبی واسه دعوا کردن نیست!
به سمت ویلیام برگشتم و گفتم : خودتم خوب می دونی که که اینجا هیچکس بخاطر دوستی نیومده همه بخاطر این اومدن که بفهمن ۱۰ سال پیش تو اون اتاق آشغال ، شیطان....

حرفم با اومدن دکتر قطع شد اشاره ای بهمون کرد و گفت: سونا تو اتاق آماده است که شما رو ببینه  ، می خواین یه نگهبان یا یکی از پرستارا باهاتون بیاد تو ، چون ۴ سال پیش که شما آخرین بار اومده بودین ظاهرا بهتون حمله کرده و می خواسته شما رو بکشه!

ماریا سریع گفت: دکتر مگه نگفتین حال سونا خوب شده و رفتاراش عادی شدن!
دکتر لبخندی زد و گفت چرا رفتارش کاملا طبیعی و نرمال هستش اما گاها جنون به مرحله ای می رسه که باعث میشه فرد پنهانی کارهای دیوانه وار خودش رو انجام بده!

جک موهاشو خاروند و گفت: با این حساب شما میگی ممکنه هنوز دیوانه باشه و داره تظاهر میکنه!
دکتر به نشانه ی تایید سرشو تکون داد و گفت بله پس بهتره احتیاط کنید تا مطمئن نشدید نزدیکش نشین ما بهش دستبند هم زدیم ! الان می تونید داخل شید....

همه عرق کرده بودن با باز شدن در هممون جا خوردیم ماریا با وحشت به من نگاه کرد و دستمو گرفت از شدت ترس داشته دستمو له می کرد ویلیام به سرفه افتاده بود و دکتر هم مات و مبهوت خیره شده بود... سونا....


چه چیزی باعث وحشت آنان شده بود؟
آیا این دیدار به این راحتی ها تمام می شود؟
آیا بچه ها می‌فهمند ۱۰ سال پیش شیطان در آن اتاقی که سونا رفته بود.....؟

  • رامین راجی
۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانر: وحشت و تخیلی 
پارت: هفتم
نویسنده: امیرحسین 


رسیدیم مقابل ساختمون  جولیا با اخم گفت: خب حالا چطور می خوایم وارد یه ساختمون اطلاعات دولتی بشیم که هزارتا نگهبان و دوربین داره؟
لبخندی زدم و گفتم لازم نیست وارد شیم صداش می کنیم.

وارد اتاقک نگهبانی شدیم و گفتیم که می خوایم اونو ببینیم نگهبان چاق با موهای فرفری سیاه نیشخندی زد و گفت صبر کنین!
تلفن بی سیم سیاه رنگشو برداشت و زنگ زد و بعد گوشی رو داد به ما گفت حرف بزنین!

خواستم بگم الو! که صدای تیراندازی بیرون نگهبانی شنیده شد نگهبان سریع گفت سرتون رو خم کنین بیاین این ور میز!
جولیا با موهای بهم ریخته بعد یه جیغ کوتاه گفت چیشده؟ چه خبره؟
نگهبان مانیتور روی میزو کشید پایین خوشبختانه سیماش درنیومد یه ماشین وارد محوطه شده بود و تیراندازی می کرد جولیا گفت این چیه روش نوشته !!
درسته تصویر دوربینا واضح نبود اما میشد خوند نوشته بود: ...
که یه ضربه از پشت بهم خورد صدای بقیه نمیومد ! افتادم روی زمین چشمام تار شده بود و نمی‌تونستم چیزی ببینم سرمو آروم به اون طرفی که ازش ضربه خوردم چرخوندم چیزی نمی دیدم جز سایه سیاه یه آدم که روبروم ایستاده بود و یه صدای آشنا شنیدم اون صدای خودم بود با یه جمله آشنا: حاضری مرگ پدرت رو ببینی؟
این جمله رو شبیهش توی خونه و اون پیامک دیدم هوشیاری ام داشت کم و کم تر می شد پشت سرم احساس خیس بودن می کردم خون بود و آروم آروم از هوش رفتم....

  • رامین راجی
۱۱
دی
۹۸

 هزار فرسنگ نفرین 
شب نامه: اول
ژانر: وحشت ، رازآلود
نویسنده: سیما
توجه: نویسنده رمان در قبال هرآنچه که می خوانید هیچ مسئولیتی ندارد چنان چه سن شما زیر ۱۵ سال می باشد خواهشمندیم از خواندن این رمان جدا خودداری کنید.

-لعنتی کف داره میریزه! یکی زنگ بزنه اورژانس یکی زنگ بزنه بیمارستان!

-سونا خواهش میکنم طاقت بیار سونا طاقت بیار سونااا

-الو الو اورژانس؟ بله بله از دهنش کف میاد نمی دونیم چیشد.... رفت توی یه اتاق بعد صدای داد و فریادش اومد ،اومدیم دیدیدم این طوری شده .... بله بله آدرسو بنویسید  شهرک نامئو ، خیابان راشل...

-سونا خواهش می کنم برگرد قول میدیم دیگه این بازیو هیچ وقت تکرار نکنیم.....

این صدا ها خونه رو پر کرده بود همه  نگران بودن ، نه ! نگران جولیا نبودن! نگران این بودن که جولیا توی اون اتای چی دید که این طوری شد؟
لابد می پرسین چرا من خودمو معرفی نمی کنم! من سوآن هستم یکی از اعضای این گروه دوستانه دوستی ما از دبیرستان شروع شده و ادامه داشت تا اینکه.....

الان نزدیک به ۱۰ سال از روزی که سونا توی اون اتاق تشنج کرد میگذره سونا اون سال جون سالم به در برد اما هیچ وقت سونا قبل نشد! اون فلج و لال شده بود و الان توی یک بیمارستان اعصاب و روان نگهداری میشه میگن الان نسبت به سال های قبل اوضاع اون بهتره چون دیگه ما نمیریم دیدینش! آخه هر وقت ما می رفتیم دیدنش اون حالش بد میشد و می خواست بهمون حمله کنه! هیچکس نفهمید اون شب توی بازی احضار چه اتفاقی واسه ی سونا توی اتاق افتاد!!!

جان ، جان مدرسه ات دیر شد نمی خوای بری ؟
-اومدم، مامان کتاب ریاضی من کو؟
با خمیازه کوتاهی گفتم روی میز آشپزخونه است ! بدو سوار ماشین شو منم اومدم

داشتم کیف و مدارکم رو  بر می داشتم که زنگ sms گوشیم توجهم رو جلب کرد برش داشتم سرمای خاصی روی انگشتای دستم حاکم شد طوری که گوشی روش سنگینی می کرد پیام از جک بود یکی از اعضای گروه دوستانه مون!
نوشته بود: سلام سوآن درسته که خیلی وقته ما دوستا از هم دیگه جدا شدیم ولی یه مسئله ای پیش اومده که تو هم باید بدونی لطفا زنگ بزن!

گوشی رو سریع خاموش کردم نمی خواستم حوادثی که رخ داده بود یادم بیاد با صدای جان به خودم اومدم و گفتم اومدم!......

یک ساعتی میشد که جان رو به مدرسش رسونده بودم سرمو روی فرمان ماشین گذاشته بودم و مدام فکر می کردم که چه اتفاقی افتاده یعنی مسئله مهم چیه؟ هنوز جرئت نکرده بودم تماس بگیرم....
تلفنمو برداشتم زنگ زدم...
-الو سوآن خودتی؟
+خودمم جک 
-اوه دختر می دونی چند وقته ازت خبری نداریم خوشحال شدم که زنگ زدی!
+ فکر کردم همه مون توافق کرده بودیم بعد ماجرای سونا دیگه هم دیگه رو نبینیم و حرف نزنیم.
-اتفاقا بخاطر اونکه بهت پیام دادم.

دستم لرزید با صدای آرومی پرسیدم چیشده؟
گفت باورت نمیشه سونا زبونش باز شده و می خواد ما بریم دیدنش!
جا خورده بودم نمی دونستم اونجا چی منتظر ماست چون آخرین باری که واسه دیدنش رفتیم خواست با دهنش بهمون حمله کنه گازمون بگیره!

گفتم: کی میرین به دیدنش؟
گفت: همین امروز دو ساعته دیگه همه خودشونو رسوندن دو ساعت بعد جلوی بیمارستان منتظر تو هستیم امیدوارم که بیای....


❌❕❔چه کسی در بیمارستان منتظر سوآن و دوستانش است؟ آیا او سونا است؟ اگر سوناست او آیا خواهد گفت ۱۰ سال قبل دقیقا چه شد؟

  • رامین راجی
۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست 
ژانر: وحشت و تخیلی 
پارت: ششم
نویسنده: امیرحسین
این پارت: تو کی هستی؟ 


سریع دستشو گرفتم و گفتم : تو منو یادت نمیاد؟ تو سالن بهم خوردی؟ راستی من آنا هستم.
رفت عقب و گفت: من جولیا هستم ولی نه یادم نمیاد !
ترسیده بود خواست فرار کنه که بهش گفتم تو هم مال اینجا نیستی مگه نه؟
ایستاد و بهم نگاه کرد گفت : یعنی چی؟
چند قدم رفتم جلوتر و گفتم: تو هم از یه بعد یا زمان دیگه اومدی آره؟
رنگ پریدگی صورتش معلوم بود با چند ثانیه سکوت و خوردن لبش گفت تو از کجا می دونی؟

روی نیمکت سبز پشت درخت های بلند کاج نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن اون هم مثل من توی اینجا گیر افتاده بود با این تفاوت که اون ناخودآگاه هنگام خواب وارد این بعد شده!
دستی به موهاش کشید و گفت: فکر میکنی الان واقعا یه جای دیگه ایم یا توی ذهنمون گیر افتادیم؟
بهش گفتم: نمی دونم آخه همه چیز طبیعیه حتی نمی دونم که باید چیکار کنم!
نگاهی بهم کرد و گفت من یه کار کوچیک دارم که باید انجامش بدم !
پرسیدم چه کاری ؟ نکنه می خوای بری به خودت بگی سلام؟؟؟!!!
لبخندی زد و گفت : نه اگه اینجا همه چیز به طور طبیعی پیش بره ، اون پسرا رو میبینی؟
-آره
گفت  اونا حدود ۱۰ دقیقه بعد با دوچرخه شون میان از پشت یه لگد به ما میزنن میرم دوچرخه شون رو پنچر کنم!

سریع جلوشو گرفتم و گفتم دیوونه شدی ! می دونی اگه اینجا واقعی باشه تو با کارت همه چی رو تغییر میدی! هاج و واج بهم نگاه می کرد و گفت: خب انتظار داری تو این دنیای کوفتی چیکار کنیم؟ اصلا شب قراره کجا بخوابیم؟ چی بخوریم!

سریع به خودم گفتم : مایک !
پرسید: مایک دیگه کدوم خریه تو این شرایط؟

گفتم اون همکار من تو آینده است اون از من ۶ سال بزرگ تره اون الان باید سال دوم کارش تو اداره باشه می دونم کجاست می تونیم بریم پیش اون!
دستمو گرفت و ابروهاشو کج کرد و گفت: خب نمی ترسی طرف شوکه بشه! اصلا یه سوال شما کی با هم آشنا شدین؟

گفتم دو سال دیگه قراره آشنا بشیم.... و در ضمن اون روی این چیزا خیلی مطالعه میکنه مطمئنم می تونه کمکون کنه!

لگدی به سنگ جلویی خودش زد و گفت این افتضاحه !
بهش اشاره کردم و پرسیدم پولی همراهت هست؟ گفت نه یه کارت اعتباریه که اینجا به دردمون نمی خوره چون ۴ سال دیگه قراره اون حساب بانکی رو باز کنم!
گفتم: خب پس باید دو کیلومتری پیاده بریم تا به اداره برسیم البته اگه ساعت کاری تموم نشه

  • رامین راجی
۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانر: وحشت و تخیلی 
پارت: پنجم
نویسنده: امیرحسین 

توی سالن دانشگاه روی سرامیک های طوسی رنگ حرکت می کردم صدای کفشای قهوه ای رنگم توس سالن می‌پیچید چراغای سالن مدام اتصال می کردند و خاموش روشن می شدن هوا برخلاف اینکه تابستون بود به شدت سرده انگار دندون های خودت رو فرو کردی داخل یخ یه حس زنگ زدگی وحشتناکی داشت تحملش برام سخت بود! کم کم مدت اتصال چراغا زیاد می شد چراغا ۶ ثانیه خاموش و ۶ ثانیه روشن میشدن وقتی که چراغا دوباره خاموش شدن صدای همهمه همه جای سالن رو پر کرد انگار منو انداختن بین ارواح! وحشتناک بود یهو یه چیزی هلم داد افتادم زمین بعد ۶ ثانیه چراغا روشن شد چشمامو بسته بودم می ترسیدم ببینم! با صدای اینکه یکی گفت : درس جلسه ۷ رو برام بفرست چشمامو باز کردم سالن پر آدم بود انگار الان همه چی عادی شده بود دختری لاغر با قد بلند و موهای آتشین و چشمای سبز رنگ دستشو به سمتم دراز کرد و گفت اوه ببخشید هواسم نبود خوردم بهت! اوه تو چقدر شبیه آنا اسمیزگ هستی حتی عین خودش لباس پوشیدی! 
با تعجب پرسیدم اون الان اینجاست؟
گفت آره توی کلاس A1 مطمئنم تو خواهر دو قلو اش هستی البته من آنا رو نمی شناسم فقط چند باری دیدمش. بعد معذرت خواست و رفت
روی نیمکت فلزی سفید رنگ کنار دیوار نشستم به ساعتی که روش آرم دانشگاه بود خیره شدم هرچقدر چشمامو می بستم و تمرکز می کردم نمی تونستم برگردم یه چیزی مانع میشد شروع کردم به سیلی زدن به خودم که یهو یکی دستمو گرفت هنگامی که چشمامو بسته بودم داد زدم مایک خودتی ؟؟؟
که گفت: خانم محترم مشکلی پیش اومده دارین خودتون رو میزنین؟
باز باز کردن چشمام دوباره تو این خراب شده ی لعنتی بودم با لکنت گفتم نه ممنون نمی تونستم بیکار بشینم تصمیم گرفتم خودمو ببینم رفتم محوطه دانشگاه تا از پنچره خودم رو ببینم نمی خواستم منو ببینه و زنجیره زمان بهم بخوره البته اگه اینجا واقعا گذشته باشه!

پشت پنجره ایستادم پرده سفید رنگ کلاس کشیده شده بود اما می تونستم خودم رو که در حال مخفی چت کردن هستم ببینم تو اون دوران من با جان دوست شده بودم که بعدش بهم خیانا کرد کاش الان می تونستم برم و به خودم بگم که باهاش چت نکن قراره بخاطر یه دختر دیگه بهت خیانت کنه اما نمی تونستم!

زمانی که تو فکر بودم متوجه یه نفر دیگه شدم که کمی اون طرف تر از پنجره به داخل یه کلاس نگاه میکنه کمی که دقت کردم متوجه شدم دیدم همونیه که تو سالن بهم خورددصداش زدم با تعجب و ترس ازم پرسید ببخشید شما؟ با شنیدین این کلمه دیگه داشت شک و تردیدم به واقعیت تبدیل میشد که انگار این دختر هم از یه بعد دیگه اومده؟

  • رامین راجی
۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانر: وحشت و ماجراجویی 
پارت: چهارم 
نویسنده: امیرحسین

از پله ها پایین نیومده بودم که پدرم زنگ زد سریع تلفنو جواب دادمو گفت: سر جلسه است و بعدا زنگ میزنه فقط خواست نگران نشم.....

گوشیو قطع کردم و مایک گفتم: حالش خوبه گمونم الان بهتره یه جایی پیدا کنیم که بتونم بفهمم اون تاریکی چیه؟
مایک سریع گفت: من می دونم کجا واسه این کار خوبه!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم جای خاصی مد نظرت هستش؟
گفت آره زمین بسکتبال هم دورش حصار بلند کشیده شده هم توی زمین خالیه من یه جای خوبی رو سراغ دارم ...

به یه زمین بسکتبال دورافتاده کنار پارک رافائل رفتیم انگار خراب بود

مایک رو به من کرد و گفت خب اینجا کسی نمیاد خلوتم هست دورش هم حصاره اینجا می تونی بفهمی اون تاریکی چیه؟ و بعدش گفت : تو وقتی تو اون بعد بودی صدای من رو میشنیدی؟
گفتم : آره هم صداتو و هم بدنتو لمس کردم
مایک گفت خوبه پس من هر وقت دستت رو فشار دادم تمرکز کن چون تو اون زمان می خوام بهت چیزی بگم در ضمن همزمان هرچی می بینی بگو ok?
باشه

سر جام روی آسفالت ترک خورده زمین بسکتبال ایستادم نفس عمیقی کشیدم و موهامو که از شدت نور آفتاب داغ شده بود رو کنار زدم چشمام رو بستم قبل از اینکه سیلی بزنم با فکر کردن به اون واردش شدم و  همون اول گفتم: تونستم بدون سیلی زدن وارد این بعد بشم....
مایک دستمو فشار داد و صداش اومد که می گفت: خوبه ! تمرکز کن چی میبینی؟
- هیچی نمی بینم همه جا تاریک و سرده
مایک: برو جلوتر سعی کن جسم خودت رو تصور کنی حس کن که تو این تاریکی خودت رو می تونی ببینی یالا تمرکز

دستمو از دست مایک کشیدم بیرون دوباره با یک نفس عمیق سعی کرم تصویری از خودم توی تاریکی بسازم تصویری که توی ذهنم بود تصویر زمان دانشگاهم بود با شلوار پارچه ای آبی کم رنگ و کت کرمی رنگ با یه تاپ سفید نگین دار دوباره به خودم توی تاریکی نگاه کردم تصویر تاری از خود دوران دانشگاهم رو توی بدنم دیدم سریع توی تاریکی با تکون دادن دستم ، دست مایک رو گرفتم و گفتم مایک تونستم تونستم مایک گفت : عالیه حالا روی محیط خودت تمرکز کن!
وقتی به محیط نگاه کرد فضای دانشگاه رو دیدم تعجب کردم انگار با تصور هر دورانی از زندگی ام محیط اون زمان رو هم می تونم ببینم!
اما عجیب این بود توی محوطه دانشگاه بودم هیچکسی اونجا نبود حیاط کاملا خالی بود و من وسط محوطه کنار فواره آب ماهی شکل ایستاده بودم. خواستم دست مایک رو فشار بدم که متوجه شدم دست خودم رو فشار می دم مایک اونجا نبود! بلند فریاد زدم مایک مایک !! جوابی نمیومد تصاویر دیگه کاملا واضح شده بودن انگار واقعا به زمان دوران دانشگاه اومده بودم یعنی توی زمان سفر کردم؟ اما اینجا یکم فرق داشت هیچکسی توی دانشگاه نبود حتی توی خیابون های شهر مدام دور خودم می چرخیدم و داد می زدم کسی اینجا نیست انگاه اینجا بعد دیگه ای از اون زمانه ، انگار من به جهان موازی اون زمان اومدم  گیج شده بودم....

  • رامین راجی
۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانر: وحشت 
پارت: سوم
نویسنده: امیرحسین 


سریع در اتاقو باز کردم که یهو سر جام خشکم زد هیچ چیز بیرون اتاق نبود فقط سیاهی و تاریکی مطلق گیج شده بودم چشمامو بستم و گفتم یعنی چی نکنه خوابم !؟ یه سیلی محکم به خودم زدم چشمامو که باز کردم همه چیز دوباره سرجاش بود و مقابلم مایک ایستاده بود و با نگرانی بهم نگاه می کرد چهار زانو نشستم زمین نمی فهمیدم اینجا چه خبره؟! مایک کنار نشست و گفت چی شد نکنه کسی رو تو خونه دیدی؟ اونقدر تو شوک رفته بودم که حرف های مایک رو نمی شنیدم چشمامو دوباره بستم و یک سیلی به خودم زدم با باز کردن چشمام خودم رو توی یک فضای تاریک و سیاه رنگ دیدم با هوای سرد اونقدر تاریک که انگار چشمام بسته است و حتی خودمم نمی دیدم دستامو نمی دیدم ولی حسشون می کردم به اطرافم انداختم یه جسمی مقابلم حس کردم رفتم روش  نمی دیدم چیه ترسیده بودم سریع چشمامو بستم و یه سیلی دیگه به خودم زدم با صدای مایک  چشمامو باز کردم که گفت: آنا فکر کنم الان فرصت خوبی برای این کار نباشه؟
یهو دیدم روی مایک نشستم و گفتم وای خدای من نه اصلا من منظوری نداشتم....
مایک تعجب کرده بود گفت: حالت خوبه
سریع از روی مایک بلند شدم و گفتم ببین چیشد من روی تو نشستم؟
مایک گفت: یعنی چی چه جوری نشستی خب نشستی دیگه مثل آدم!
به مایک گفتم لطفا شوخی نکن بیین حرکاتم چه جوری بود؟
مایک گفت: راستش انگار اصلا اینجا نبودی فقط جسمت اینجا بود نه پلک می زدی نه تکون می خوردی و نشستی روی من!

حالا دیگه مطمئن شده بودم که با بستن چشمام و زدن سیلی من از این بعد زمانی خارج میشم اما کارهای من تو اون یکی بعد روی جسمم تاثیر میزاره هل شده بودم طبق معمول همه چی رو به نزدیک ترین دوستم یعنی مایک تعریف کردم مایک شاخ از تعجب زبونش بند اومده بود گفت:
یک بار دیگه برو من اینجا مراقبتم....
گفتم: نه فکر نکنم الان زمان مناسبی باشه باید مطمئن شم حال پدرم خوبه!

مایک تکونی به خودش دادو گفت پس بهتره الان با پدرت تماس بگیری!

سریع تلفنمو از روی کاناپه برداشتم و با تلفن پدرم زنگ زدم تلفن خاموش بود....
گوشیو پرا کردم روی زمین  و داد زدم شت!!! پدرم جواب نمیده

مایک گفت: لازم نیست نگران باشی من به بچه ها زنگ می زنم دوربین های ساختمون رو چک کنن بهتره بریم به اداره جان ( پدر آنا ) سر بزنیم.
به نشانه تایید سرمو تکون دادم هنوز ذهنم درگیر تخیل بود و نمی تونستم تصور کنم در اون تاریکی که با زدن سیلی واردش میشم چی هستش؟

  • رامین راجی
۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانر: وحشت 
پارت: دوم🕯
نویسنده: امیرحسین 


آنا ، آنا حالت خوبه؟ 

این صداها اطرافم سرم می پیچید و متوجه نمی شدم ! کم کم هوشیاری بهم برگشت پدرم روبروم نشسته بود ، آروم نشستم ، سرم زگ زگ می کرد و سوت می کشید انگار دارن با اسب سرمو می کشن با درد گفتم چیشده؟
پدرم نزدیک تر اومد و گفت نگرانت شدیم دیشب برات تولد گرفته بودیم می خواستیم سورپرایزت کنیم تو از حال رفتی!
سریع گفتم چند ساعته من بی هوشم !
گفت ۶ ساعتی میشه مرخصی بهت دادن کمی استراحت کن غذات روی میزه منم میرم سرکار می تونی خودت تنها باشی دیگه یا بمونم؟
گفتم: نه بابا نمی خواد برو ، ممنون....

 ملافه رو کشیدم روم و انداختم دور گردنم سرد بود و بهم حس خوبی می داد خواستم امروز به بهترین شکل استراحت کنم نسیم خنکی از پنجره داخل میومد و پرده سفید پنجره هم بین باد می رقصید  اونقدر به این تصویر خیره شدم که چشمام سنگینی کرد هنوز اتفاق دیروز رو فراموش نکرده بودم چه تولد مسخره ای!!! 
داشتم غرق در خواب می شدم که صدای باز شدن در توجهم رو جلب کرد با صدای بلندی گفتم بابا من واقعا خوبم لازم نیست چیزی بخری بیاری!!

صدایی نیومد از تخت بلند شدم کف پاهام انگار روی هزار تا تیغ بود اصلا نمی شد راه رفت !! آروم آروم رفتم جلوی در اتاق که توجهم به در خونه جلب شد با ماژیک قرمز روش نوشته بود هنوزم منتظری جسد پدرت رو ببینی ؟
دوباره خشکم زد و داد زدم بابا این اصلا چیز خوبی نیستا ممنون واقعا من تولد نمی خوام نیازی به این روش های احمقانه نیست!
به خونه نگاهی انداختم کسی نبود حتی توی سالن آپارتمان ! سرما از انگشتای پام رو بی حس کرد دویدم توی اتاق درو قفل کردم و به مایک (( یکی از ماموران اداره اطلاعات و دوست خانوادگی آنا )) زنگ زدم.
-الو آنا بیدار شدی حالت خوبه؟

+مایک بهم گوش کن تو دیروز خونه ما بودی
 درسته؟

-آره چطور؟

+پدرم قرار بود چه جوری منو سورپرایز کنه؟

_قرار بود وقتی خونه اومدی چراغا رو روشن کنیم و تولدت مبارک و این داستانا....مگه چیشده؟

+بزار ببینم یعنی شما اصلا بهم پیامک تهدید آمیز نفرستادین و کاغذی زیر گلدون نزاشتین؟

- نه ما همچین کاری نکردیم مگه بهت پیامک تهدید آمیز فرستادن؟ الو ؟ الو آنا؟

با استرس تند تند همه چی  رو به مایک گفتم از ترس می لرزیدم مایک گفت آنا گوشی رو قطع نکن من اون اطرافم الان میام اصلا از اتاقت خارج نشو شنیدی چی گفتم؟
- باشه باشه زود بیا منتظرتم
..
۳۰ دقیقه بعد
..
صدای مایک توی راه پله منو به خودم آورد سریع در اتاقو باز کردم که یهو ....

  • رامین راجی
۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست 
ژانر:وحشت
پارت: اول
نویسنده: امیرحسین🖋

آماده شد ، بفرمایید قربان اینم عکس خانمی که گفته بودین خوشبختانه دوربین های مغازه کنار اون خونه ضبطش کردن! ولی آخه این خانم چه ربطی به پرونده قتل شب ششم داره؟

_ راستش کمیسر یه حسی بهم میگه این خانم مشکوکه به کیفش نگاه کن از داخل کیفش یه چیز چوبی شکل  زده بیرون و معلوم خیلی گنده است به حجم کیف نگاه کن ! همین طور به دستکش های سیاه دستش و شالی که انداخته جلوی صورتش کلا انگار خودشو مخفی کرده در ضمن یادت نرفته که آقای جنکو توسط یک تبر کشته شده !

داشتم به حرفاشون گوش می دادم چند روزیه که پرونده قتل های شب ششم تو کل شهر خبر‌ داغی شده و همه دارن راجبش حرف می زنن ، آقای جنکو  هفتمین قربانی این قتل ها بود این یارو که آدما رو میکشه روز ششم هفته شب یکیو میکشه و این روند رو ادامه میده و هنوز شناسایی نشده در اون حد کارش درسته!!

مشغول افکارم بودم که کمیسر گفت لطفا هفتمین قتل رو طبق گزارشی که نوشتی شرح بده ما هممون می شنویم.

رفتم جلوی تلویزیون روی دیوار و با کنترل سیاه رنگ که انگار از چاه فاضلاب بیرون کشیدیش روشنش کردم و شروع کردم به شرح گزارشی از آخرین قتل فعلی شب های ششم:

قربانی ساعت ۹ شب با دخترش وارد آپارتمان ، طبقه هفتم شده پس از وارد شدن به خونه ۱۰ یا ۱۵ دقیقه بعد چراغای خونه خاموش روشن میشن و صدای درگیری و تیراندازی از خونه شنیده میشه بعد قربانی دخترش رو از پنجره پرت میکنه پایین و چند دقیقه بعد جسد خود قربانی هم از پنجره پایین پرت میشه که در اثر شکاف سر به خاطر خوردن تبر کشته شده.

سوزان یکی از مامورای بخش تحقیقات پرسید: شنیدم توی خونه دوربین هم بوده از اون چی دستگیرتون شد؟
قاتل با لباس خرگوش وارد خونه شده و جای دوربین رو می دونسته و قطعش کرده بعد ۵ دقیقه قبل اومدن صاحب خونه و دختر ۷ سالش دوباره دوربین رو وصل کرده تا قتل ضبط بشه با صاحب و دختره درگیر میشه تیر های تفنگ تموم میشن قاتل مدام با کوبیدن تبر به اونا نزدیک میشه که نهایت پدر دخترش رو از پنجره پایین پرت میکنه چون نمی خواد دخترش با تبر کشته بشه ، البته دختره الان زنده است و توی بخش ویژه بستری شده!

جلسه مثل همیشه بعد کلی بحث تموم شد داشتم پرونده ها رو توی کیف چرمی خودم میزاشتم باید یه گزارش جامع در موردشون می نوشتم که زنگ گوشیم توجهم رو به خودش جلب کرد .

پیام اومده بود:
کاراگاه جوان اگه می خوای از قتل پدرت سر در بیاری بعد مرگ پدرت یادداشت زیر گلدان رو بخون....

عرق سردی روی پیشونیم ریخت چون پدر من هنوز زنده است نمی دونستم این یه شوخی احمقانه است یا یه واقعیت اگه واقعیته شماره من آخه چه جوری !!!؟؟؟
سریع داخل بخش اطلاعات شدم و فریاد کشیدم چند تا مامور می خوام باهام بیان... هرچقدر به پدرم زنگ می زدم جواب نمیداد همه توی ماشین نگران بودن انقدر لبمو خورده بودم که خون میومد اما مهم نبود مهم سلامتی پدرم بود نمی تونستم تنها کسی که برام مونده رو از دست بدم اشک توی چشمام پر شده بود و مدام توی ذهنم زمزمه می کردم چرا من؟ چرا من باید تو این دنیا اعضای خانواده ام رو با بدبختی از دست بدم؟ چرا باید یکیشون رو توی تصادف و حالا این یکی رو توی قتل از دست بدم؟‌ مامورای توی ماشین دلگرمی می دادن که این یه شوخی احمقانه است حتما ،   آروم باش الان می رسیم می بینم چه خبره...

ماشین به سرعت جلوی خونه نگه داشت در خونه باز بود با دیدن در  گلوم خشک شده بود اشک بی درنگ از چشمام می ریخت اسلحه ام رو درآوردم داخل خونه شدم همه جا تاریک بود گلدان جلوی درو انداختم زمین و کاغذو برداشتم نور چراغ قوه رو انداختم روش ،  نوشته  بود : دخترم تولدت مبارک
و ناگهان کل چراغای خونه با صدای جیغ و داد دوستام روشن شد و از حال رفتم.....

  • رامین راجی