ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اینجا هیچ چیز طبیعی نیست» ثبت شده است

۱۹
بهمن
۹۸

اینجا هیچچیز طبیعینیست  2
ژانر: وحشت و تخیلی 
پارت: دوم  فصل دوم
نویسنده : امیرحسین


گفتم: خب قراره الان چیکار کنیم؟
گفت: قراره بفهمیم اونا دقیقا می خواستن ازت چه استفاده ای بکنن!؟

کمی عقب رفتم و گفتم: نه نه ! پس شماهم مثل اونا هستید می خواین ازم استفاده کنین

که از روی مبل بلند شد شونه هامو گرفت و گفت بشین باید خیلی چیزا رو بدونی تا بتونی منو و کل آدمایی که اینجا هستن رو قضاوت بکنی!

روی مبل نشستم و اونم به دیوار تکیه داده بود توی دستش یه انگشتر سیاه رنگ بود که مدام اونو می چرخوند نفس عمیقی کشید و گفت:

از ۶ سالگی ام خواب های عجیب می دیدم توی خواب عده ای دنبالم بودن و هر سری به یک شکل گاهی خودم! گاهی به شکل خانواده ام و حتی گاهی به شکل حیوان! بعد توی خواب با داد و فریاد بلند می شدم!
منو به دکتر ، کلیسا و.... بردن اما هیچ کدوم دلیلی پیدا نکردن و گفت یه مشکل روحی روانی هستش!
وقتی ۱۵ سالم شد این مشکل بدتر شد شبا توی خونه راه می رفتم و بعد یهو شروع می کردم به داد و فریاد تا اینکه ۱۸ سالگی از خانواده ام جدا شدم و یه خونه مجردی برای خودم گرفتم اون موقع بود که تنها شدم! و تونستم ببینمش!

با تعجب گفتم: کی رو ببینی؟

گفت: نتا ! اسمش نتا بود اون شب اولی که توی خونه مجردی ام خوابیدم وقتی با داد و فریاد بلند شدم روبروم ایستاده بود ترسیده بودم عرق سردی می ریختم یه مرد قد بلند مثل خودم با یه بارانی بلند و شلوار و کفش های سیاه رنگ !
اما وقتی حرف زد ترسم ریخت صداش متفاوت بود! بهم گفت: من بهت صدمه ای نمی زنم! می خوای بهت کمک کنم؟
منم از خدا خواسته گفتم: ۱۰ ساله این کابوس ها عذابم میدن ولی تو کی هستی!؟
نمی تونستم چهره اش رو ببینم یه نقاب سیاه رنگ رو صورتش بود.
گفت: من شیطانم!
ترسیدم نمی تونستم آب دهنمو کنترل کنم از دهنم بیرون می ریخت!
گفت: لابد فکر می کردی اگه یه روز منو ببینی یه غول با پاهای سم دار و چندتا شاخ هستم!
من اومدم بهت کمک کنم من این کابوس ها رو ازت میگیرم زندگی ات رو سرشار از لذت می کنم ولی برای این کار باید بتونم روی تو نظارت داشته باشم تا کسی نتونه بهت صدمه ای بزنه...
گفتم: چرا بهم کمک میکنی؟ تو که خوب نیستی؟ چی می خوای؟

چند قدم جلوتر اومد و گفت تا کسی رو نشناختی از روی داستان ها و .... قضاوتش نکن...من روحت رو می خوام...

  • رامین راجی
۱۹
بهمن
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانرد : وحشت و تخیلی 📓
پارت: اول ✅ فصل دوم
نویسنده : امیرحسین

صدای عجیبی توی گوشم بود صدای بوق های پی در پی سرم درد می کرد انگار به جیرجیرک توی مغزم بود!
چشمامو به آرومی باز کردم همه چیز تار بود کم کم مانیتور و سرم و ... رو کنارم تونستم ببینم صدای بوق صدای دستگاه بود !
ترسیدم که حتما منو گرفتن دوباره برگردوندن بیمارستان!
که صدای یکی توجه ام رو جلب کرد که داد زد: به هوش اومد به هوش اومد....
هنوز چیزی دقیقا یادم نماید که چه جوری شد بی هوش شدم! همه چیز برام نامفهوم بود‌.

یک زن مسن با موهای طلایی رنگ و قد کوتاه و نسبتا چاق به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست!
هنوز هوشیاری ام کامل نشده بود در حالت خماری گفتم: من کجام؟
زن کمی کنار گوشم خم شد و گفت : نگران نباش جات امنه ایجا رزولیا است..گگ
با لب هایی خشک پرسیدم: می خوام بلند شم!
دستمو گرفت و گفت: هنوز اثر بی هوشی دستمال نرفته باید چند ساعت دیگه استراحت کنی چون ممکنه دچار فراموشی موقت بشی!
..
..
چند ساعتی گذشت به تخت تکیه داده بودم و به لباس های مشکی رنگ خودم و دیوار آبی رنگ نگاه می کردم.....

در اتاق باز شد و یه مردی قد بلند وارد اتاق شد و روی مبل  چرمی قهوه ای رنگ کنار تخت من نشست و گفت خوشحالم که سالم رسیدی

گفتم: میشه بگی اینجا کجاست؟

لبخندی زد و گفت اینجا خونه ی آدمایی مثل توئه که جامعه چون نمی تونه قدرت اون ها رو درک کنه اونا رو سرکوب میکنه و یا ازشون سو استفاده می کنه ولی ما چنین اجازه ای نمیدیم.
و مقابل این ستم می ایستیم....
بخاطر همون چندین سال پیش اینجا رو درست کردیم تا بتونیم به این افراد پناه بدیم...
و اونا رو آموزش بدیم تا در مقابل استفاده های اجباری دیگران به ایستن!
گفتم: خب قراره الان چیکار کنم؟

  • رامین راجی