ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

داستان ترسناک تاریکی مطلق بخش دوم

شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۳۲ ق.ظ

تاریکی مطلق
بخش دوم

خاموشی چراغ برای من هیچ منطقی نداشت تصمیم گرفتم ماشین را خاموش کنم و کمی بمانم تا صبح شود ولی ترس از تاریکی مانع از انجام اینکار شد ماشین را روشن نگه داشتم چند دقیقه ای گذشت همینطور به اطراف نگاه میکردم همه چیز سیاهی بود به رو به رویم نگاه کردم نور ضعیفی را دیدم عجیب بود که تا ان موقع متوجه ان نور نشده بودم تصمیم گرفتم به سمتش بروم چون دیدی نداشتم به اهستگی ماشین را در دل تاریکی جلو میبردم کمی گذشت احساس کردم کنترل ماشین از دستم خارج شده است  دیگر مطمئن بودم بر روی یک شیب تند هستم ترمز زدم ولی فایده ای نداشت تصمیم گرفتم از ماشین به بیرون بپرم و بعد از لحظه ای مکس پریدم بعد چند دور چرخیدن به دور خودم بالاخره ایستادم که ناگهان صدای بلندی گوشم را خراشید کاملا مطمئن بودم که ماشینم از ارتفاعی به پایین افتاد تمام بدنم درد میکرد مزه خون را در دهانم حس میکردم و گرمیش را روی پای چپم ،نمیدیدم ولی میدانستم حسابی زخمی شدم و خونریزی دارم کمی به همان حال ماندم نمیدانم چقدر گذشت که نور ملایمی از مشرق در اسمان پدیدار شد نور کمی بود ولی اسمان را تا حدودی روشن میکرد و کمی ان جهنم را قابل دیدن لنگان لنگان بلند شدم درست لبه پرتگاهی بودم ارام خودم را از شیب بالا کشیدم و به سمت زمین صاف رفتم درد بدی داشتم وقتی به زمین صاف رسیدم نفسی از روی شکر گذاری کشیدم و خدا را شکر کردم که هنوز زنده ام کمی نفس گرفتم و یک مسیر شانسی را انتخاب کردم و پیش رفتم تا شاید راه خروج را زودتر پیدا کنم دیگر نمیخواستم حتی یک دقیقه هم در ان جنگل بمانم راه رفتن را ادامه دادم با درد و سختی به جایی رسیدم که جاده به درون جنگلی انبوه میرفت با درختانی بلند که گرگ و میشی هوا را تبدیل به تاریکی شب میکرد اما در انتهای این مسیر نوری خودنمایی میکرد اری ان نور یک شمع بوذ با خوشحالی و به ارامی پا در ان مسیر گذاشتم کمی گذشت تا به نور نزدیک شدم به پشت سرم نگاه کردم مسیر طولانی را در پی این نوز طی کرده بودم ی دوباره برگشتم تا نور را نگاه کنم خبری از نور نبود انگار یکی شمع را برداشته بود به ارامی جلوتر رفتم و چشمانم را باریک کردم تا شاید بتوانم صاحب شمع را در ان تاریکی پیدا کنم کمی گذشت تا چشمانم به تاریکی عادت کند باورم نمیشد من در نزدیکی یک سازه بودم یک کلبه جنگلی به ارامی اطراف را نگاه کردم محوطه دایره شکلی دور تا دور خانه بود نور کم بود ولی میتوانستم تشخیص دهم که درختان مانند دیواری این کلبه را حصار کرده اند و فقط یک مسیر بود و ان هم همانی بود که من ار ان وارد شدم کمی جلو رفتم با خودم گفتم شاید کسی در کلبه باشد چون هنوز به فکر ان شمع بودم به ارامی در زدم کسی جواب نداد دستگیره در را چرخواندم در با صدای قژقژ فروان باز شد به داخل کلبه رفتم و در را پشتم بستم حسابی تاریک بود ناگهان به یاد تلفن همراهم افتادم و چراغش را روشن کردم عجیب بود که قبلا از ان استفاده نکرده بودم  شاید به خاطر شوک و درد عقلم درست کار نمیکرد نمیدانم ولی نورش حس خوبی به من میداد تلفن را کنجی تکیه دادم و به اطراف نگاهی کردم کلبه کوچکی بود با دیوارهای چوبی و یک پنجره و یک شومینه بوی نم و کپک همه فضا را پر کرده بود و صدای موریانه ها هر از گاهی فضای ساکت کلبه را میشکست کمی در ان فضا گشتم کمی چوب در کنار شومینه بود ولی کاملا مشخص  بود که نم گرفته اند در جیبم گشتم و محتویاتش را روی زمین گذاشتم یک فندک یک ادامس و یک دفترچه بقیه وسایل هم که با ماشین به عمق ان پرتگاه رفته بود چند هیزم که خشک تر از بقیه بود را در شومینه انداختم با تلفن همراه به بیرون از کلبه رفتم و کمی خرده چوب خشک جمع اوری کردم و به داخل کلبه برگشتم همه را در شومینه خالی کردم چند برگ از دفترچه جدا کردم و در شومینه انداختم حالا همه چیز برای روشن شدن یک اتش مهیا بود یک برگ از دفترچه را با فندک اتش زدم و داخل هیزم هایی که جمع کرده بودم انداختم به سختی و بعد از چندبار تلاش اتش مشتعل شد اتش روشن شده بود فضای اتاق روشن و کمی گرم شده بود و این مرا بسیار خوشحال میکرد کمی گذشت تا از خستگی و گرما کنار شومینه خوابم برد که با احساس سنگینی از خواب بلند شدم تا به حال دقت کرده اید وقتی مشغول درس خواندن کتاب خواندن یا کار با موبایل هستید سنگینی نگاه کسی را حس میکنید و درست میچرخید سمت همانکسی که به شما چشم دوخته؟، به ارامی به سمت پنجره چرخیدم و خشکم زد زنی از پنجره به من خیره شده بود دهانم خشک شده بود و نمی توانستم دلیلی برای حضور یک زن هم ان وقت شب در ان جهنم بیاورم حدود یک دقیقه به زن خیره ماندم و بهت زده بودم تا اینکه تصمیم گرفتم به او نزدیک شوم با خودم فکر کردم شاید مثل من گم شده باشد به ارامی به سمت پنجره حرکت کردم تا صحبتی بکنم اما لحظه ای بعد به طور وحشتناکی خشکم زد ....

  • رامین راجی

تاریکی مطلق

داستان ترسناک

نظرات  (۱)

سلام .

مطالبتون عالیه .

اگه پایه ی تبادل هستین خبر بدین .

یه سر هم به بلاگ من بزنین ...

http://scarythings.blog.ir/

سپاس...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی