ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان ترسناک من» ثبت شده است

۱۹
بهمن
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانرد : وحشت و تخیلی 📓
پارت: اول ✅ فصل دوم
نویسنده : امیرحسین

صدای عجیبی توی گوشم بود صدای بوق های پی در پی سرم درد می کرد انگار به جیرجیرک توی مغزم بود!
چشمامو به آرومی باز کردم همه چیز تار بود کم کم مانیتور و سرم و ... رو کنارم تونستم ببینم صدای بوق صدای دستگاه بود !
ترسیدم که حتما منو گرفتن دوباره برگردوندن بیمارستان!
که صدای یکی توجه ام رو جلب کرد که داد زد: به هوش اومد به هوش اومد....
هنوز چیزی دقیقا یادم نماید که چه جوری شد بی هوش شدم! همه چیز برام نامفهوم بود‌.

یک زن مسن با موهای طلایی رنگ و قد کوتاه و نسبتا چاق به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست!
هنوز هوشیاری ام کامل نشده بود در حالت خماری گفتم: من کجام؟
زن کمی کنار گوشم خم شد و گفت : نگران نباش جات امنه ایجا رزولیا است..گگ
با لب هایی خشک پرسیدم: می خوام بلند شم!
دستمو گرفت و گفت: هنوز اثر بی هوشی دستمال نرفته باید چند ساعت دیگه استراحت کنی چون ممکنه دچار فراموشی موقت بشی!
..
..
چند ساعتی گذشت به تخت تکیه داده بودم و به لباس های مشکی رنگ خودم و دیوار آبی رنگ نگاه می کردم.....

در اتاق باز شد و یه مردی قد بلند وارد اتاق شد و روی مبل  چرمی قهوه ای رنگ کنار تخت من نشست و گفت خوشحالم که سالم رسیدی

گفتم: میشه بگی اینجا کجاست؟

لبخندی زد و گفت اینجا خونه ی آدمایی مثل توئه که جامعه چون نمی تونه قدرت اون ها رو درک کنه اونا رو سرکوب میکنه و یا ازشون سو استفاده می کنه ولی ما چنین اجازه ای نمیدیم.
و مقابل این ستم می ایستیم....
بخاطر همون چندین سال پیش اینجا رو درست کردیم تا بتونیم به این افراد پناه بدیم...
و اونا رو آموزش بدیم تا در مقابل استفاده های اجباری دیگران به ایستن!
گفتم: خب قراره الان چیکار کنم؟

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

داستان ترسناک گروه ضد شیطان

گروه ضد شیطان

مارپلا کنار آتیش اون افراد که توی کلیسا بودن نشست و گفت: معذرت می خوام واقعا فکر کردم مزاحمین من مارپلا هستم
و بعد اونها به ترتیب شروع به معرفی کردن خودشون کردن:
من نادیا هستم
من جک هستم
من اولویا هستم
من مایک هستم

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

 عشق.خون.مرگ 
صدا پاشنه کفش و استخوان در گوشم نجوا میکند . بی صدا اشک میریزم و ناله میکنم همه درد ها فراموش شدند اما درد کودکم ....

زهره میخندد
چشمانم میسوزند
گلویم درد میکند

به چاقو و دستم نگاه میکنم
نمیتونم همینجوری بمیرم

.الکی خودتو نکش بچت مرده به دنیا اومد

+نه امکان نداره . تو کشتیش

.شاید

و پشت حرفش پوزخندی تلخ میزند

نمیتونم همینجوری بمیرم
نفس عمیق میکشم
به دستانم نگاه میکنم یا حالا یا هیچ وقت دیگر. برا به اغوش کشیدن خواهم مرد اما مهم نیست 

زهره به سمت در میرود
از جات جم نخور تا من بیام
انگشتانم شصتم را بلند میکنم به ان ها خیره میشوم 

دستم را به جلو حرکت میدهم و سپس با تمام قدرت که در وجودم مانده است دستم را بیرون میکشم. 
فلزتا مقداری در دستم فرومیرود سپس متوقف میشود

دوباره ان را خارج میکنم تمام این مدت لبم را گاز میگیرم دوباره از نوع کارم را ادامه میدهم نباید صدایم بیرون برود . بی صدا ناله . اشک میریزم 

اینبار اهی کوچک از گلویم خارج میشود
به شصت سمت سمت راست نگاه میکنم
تا میایه استخوان بریده شده است

و سمت چپ مقداری دیگر تمام است

برای بار سوم با تمام توان دستم را به بیرون میکشم

صدای شکستنی میاید
به  سمت چپ نگاه میکنم شکسته است

دست راستم رها شده است

به دستانم نگاه میکنم

سپس نگاهم به جای خالی شصتم بر میگردد

درد خود را در وجودم میپیچاند

نمیتوانم فریاد بزنم جیغ بکشم. یا حتی دردم را بیرون بریزم فقط بی صدا اشک میریزم

نمیدانم برای چه درد میکشم برای زندگی که تنها امیدم، بچه ام مرده به دنیا امد و کشته شد

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

داستان ترسناک

عشق.خون.مرگ 
یا برای انتقام که پایانش خواهم مرد

جای انگشتانم ذوق ذوق میکند
لب بالایم را رها میکنم
طعم گلس خون در دهانم میپیچد
در اتاق باز میشود و زهره وارد اتاق میشود
 به شکمم خیره میشوم که اینک با نخی سیاه به هم متصل است . هر لحضه که میگذرد سوزش ان بیشتر میشود 

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

داستان ترسناک

عشق.خون.مرگ 
سوزش پایان ندارد فقط میلرزم و دندانم هایم روی هم میخورد  عرق نیز به دردم افزود است . هر لحضه عرصگق بر روی زخمم میرود و نمک را بیشتر در زخمم حل میکند . صدایی نمیدهم اما دیدم تار شده است و حس هایم در اثر سوزش ضعیف شده اند .نمیتوانم ایتحا بمیرم حداقل نه الان 
به چاقویی که با لاتر از دستم قرار دارد نگاه میکنم الان یا هیچوقت دگر .
 صدای افتادن قطرات خون بر روی زمین شبیه صدای باران است اما به لذت بخشی ان نیست  زهره به سمت سینی میچرخد و میخند .

  • رامین راجی
۱۴
شهریور
۹۸

خانه 60 ساله جن زده

خانه که60سال خالی بود . اسمم افسانه هست

 اونایی که اعتقاد دارن داستان رو بهتر درک میکنن .

مورخ 1386/10/19تصمیم گرفتیم خانوادگی به دیدار پدر بزرگم که در شمال کشور زندگی میکنه بریم شب رسیدیم پدر بزرگم منو خیلی دوست میداشت. کنارش نشستم اسرار کردم که فیلم ترسناک نگاه کنیم که پدر بزرگم نیشخندی زد،

  • رامین راجی
۱۴
شهریور
۹۸
  • رامین راجی
۱۴
شهریور
۹۸

داستان ترسناک و واقعی در ایران

  • رامین راجی
۳۰
تیر
۹۸

عشق.خون.مرگ

دقیه ها سپری شدند و اشک هایم مانند قطره های باران بر روی زمین سرد ریختند

من ضعیف بودم. احمق بودم. چرا...چرا این کار با من میکنی؟ خدا  من هیچ کاری نکردم. گناهی نکردم من لایق این قدر درد و رنح نیستم.چشمانم میسوخت. رد قطرات اشک روی صورتم خشک شده بود. چشمانم قرمز شده بود بازتاب خودم را در مانیتور میدیدم.

  • رامین راجی
۳۰
تیر
۹۸

خلاصه رمان معلول:


سارا دبیر درس الهیات و فلسفه در یکی از دبیرستان های مذهبی واتیکان است او ۳ سال است که وارد این حرفه شده و کلاس هایش به شدت جذاب و پر مخاطب است تا اینکه در اواسط سال تحصیلی شاگردی جدید به جمع دانش آموزان او می پیوندد شاگردی با نام مارگاریتا ، او فلج است و حتی نمی تواند صحبت کند خانواده ی او می گویند او در ۱۰ سالگی زمانی که در اتاقش تنها بود خود را از ساختمان پایین انداخته و به این روز افتاده است ، مارگاریتا با اینکه فلج است اما نیشخند خاصی بر لب دارد که هر بیننده ای را می ترساند موهای او قهوه ای سوخته و فرفری است و قد کوتاهی دارد با چشمانی به رنگ سبز ،حال او در ردیف جلوی کلاس تنها می نشیند کسی حاضر نیست با او بنشیند......

روز های اول خوب بود تا اینکه کم کم....



کم کم اتفاقاتی در مدرسه رخ می دهد بعضی از شاگردان در دستشویی حبس می شوند بعضی ها می گویند که مارگاریتا می تواند راه برود و آنها را آزار می دهد اما پزشکان و معاونان دبیرستان می گویند او فلج است و این تهمتی پیش نیست تا اینکه اتفاق وحشتناک رخ می دهد....

یکی از شاگردان به زیرزمین مدرسه کشیده می شود و در آنجا تسخیر می شود و خودش را سلاخی می کند و یکی دیگر از شاگردان در کلاس جیغ می کشد و می گوید نزدیک نشو... و سپس با خودکار رگ خود را پاره می کند و خودکشی می کنند وقتی افراد وارد کلاس می شوند می بینند مارگاریتا روی ولیچر نشسته این ماجرا پلیسی می شود و آرام آرام پای کلیسا به این ماجرا باز می شود و اتفاقات گسترده تر  و پیچیده تر می شوند.....

  • رامین راجی