ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان ترسناک» ثبت شده است

۱۹
بهمن
۹۸

تاریکی مطلق
بخش دوم

خاموشی چراغ برای من هیچ منطقی نداشت تصمیم گرفتم ماشین را خاموش کنم و کمی بمانم تا صبح شود ولی ترس از تاریکی مانع از انجام اینکار شد ماشین را روشن نگه داشتم چند دقیقه ای گذشت همینطور به اطراف نگاه میکردم همه چیز سیاهی بود به رو به رویم نگاه کردم نور ضعیفی را دیدم عجیب بود که تا ان موقع متوجه ان نور نشده بودم تصمیم گرفتم به سمتش بروم چون دیدی نداشتم به اهستگی ماشین را در دل تاریکی جلو میبردم کمی گذشت احساس کردم کنترل ماشین از دستم خارج شده است  دیگر مطمئن بودم بر روی یک شیب تند هستم ترمز زدم ولی فایده ای نداشت تصمیم گرفتم از ماشین به بیرون بپرم و بعد از لحظه ای مکس پریدم بعد چند دور چرخیدن به دور خودم بالاخره ایستادم که ناگهان صدای بلندی گوشم را خراشید کاملا مطمئن بودم که ماشینم از ارتفاعی به پایین افتاد تمام بدنم درد میکرد مزه خون را در دهانم حس میکردم و گرمیش را روی پای چپم ،نمیدیدم ولی میدانستم حسابی زخمی شدم و خونریزی دارم کمی به همان حال ماندم نمیدانم چقدر گذشت که نور ملایمی از مشرق در اسمان پدیدار شد نور کمی بود ولی اسمان را تا حدودی روشن میکرد و کمی ان جهنم را قابل دیدن لنگان لنگان بلند شدم درست لبه پرتگاهی بودم ارام خودم را از شیب بالا کشیدم و به سمت زمین صاف رفتم درد بدی داشتم وقتی به زمین صاف رسیدم نفسی از روی شکر گذاری کشیدم و خدا را شکر کردم که هنوز زنده ام کمی نفس گرفتم و یک مسیر شانسی را انتخاب کردم و پیش رفتم تا شاید راه خروج را زودتر پیدا کنم دیگر نمیخواستم حتی یک دقیقه هم در ان جنگل بمانم راه رفتن را ادامه دادم با درد و سختی به جایی رسیدم که جاده به درون جنگلی انبوه میرفت با درختانی بلند که گرگ و میشی هوا را تبدیل به تاریکی شب میکرد اما در انتهای این مسیر نوری خودنمایی میکرد اری ان نور یک شمع بوذ با خوشحالی و به ارامی پا در ان مسیر گذاشتم کمی گذشت تا به نور نزدیک شدم به پشت سرم نگاه کردم مسیر طولانی را در پی این نوز طی کرده بودم ی دوباره برگشتم تا نور را نگاه کنم خبری از نور نبود انگار یکی شمع را برداشته بود به ارامی جلوتر رفتم و چشمانم را باریک کردم تا شاید بتوانم صاحب شمع را در ان تاریکی پیدا کنم کمی گذشت تا چشمانم به تاریکی عادت کند باورم نمیشد من در نزدیکی یک سازه بودم یک کلبه جنگلی به ارامی اطراف را نگاه کردم محوطه دایره شکلی دور تا دور خانه بود نور کم بود ولی میتوانستم تشخیص دهم که درختان مانند دیواری این کلبه را حصار کرده اند و فقط یک مسیر بود و ان هم همانی بود که من ار ان وارد شدم کمی جلو رفتم با خودم گفتم شاید کسی در کلبه باشد چون هنوز به فکر ان شمع بودم به ارامی در زدم کسی جواب نداد دستگیره در را چرخواندم در با صدای قژقژ فروان باز شد به داخل کلبه رفتم و در را پشتم بستم حسابی تاریک بود ناگهان به یاد تلفن همراهم افتادم و چراغش را روشن کردم عجیب بود که قبلا از ان استفاده نکرده بودم  شاید به خاطر شوک و درد عقلم درست کار نمیکرد نمیدانم ولی نورش حس خوبی به من میداد تلفن را کنجی تکیه دادم و به اطراف نگاهی کردم کلبه کوچکی بود با دیوارهای چوبی و یک پنجره و یک شومینه بوی نم و کپک همه فضا را پر کرده بود و صدای موریانه ها هر از گاهی فضای ساکت کلبه را میشکست کمی در ان فضا گشتم کمی چوب در کنار شومینه بود ولی کاملا مشخص  بود که نم گرفته اند در جیبم گشتم و محتویاتش را روی زمین گذاشتم یک فندک یک ادامس و یک دفترچه بقیه وسایل هم که با ماشین به عمق ان پرتگاه رفته بود چند هیزم که خشک تر از بقیه بود را در شومینه انداختم با تلفن همراه به بیرون از کلبه رفتم و کمی خرده چوب خشک جمع اوری کردم و به داخل کلبه برگشتم همه را در شومینه خالی کردم چند برگ از دفترچه جدا کردم و در شومینه انداختم حالا همه چیز برای روشن شدن یک اتش مهیا بود یک برگ از دفترچه را با فندک اتش زدم و داخل هیزم هایی که جمع کرده بودم انداختم به سختی و بعد از چندبار تلاش اتش مشتعل شد اتش روشن شده بود فضای اتاق روشن و کمی گرم شده بود و این مرا بسیار خوشحال میکرد کمی گذشت تا از خستگی و گرما کنار شومینه خوابم برد که با احساس سنگینی از خواب بلند شدم تا به حال دقت کرده اید وقتی مشغول درس خواندن کتاب خواندن یا کار با موبایل هستید سنگینی نگاه کسی را حس میکنید و درست میچرخید سمت همانکسی که به شما چشم دوخته؟، به ارامی به سمت پنجره چرخیدم و خشکم زد زنی از پنجره به من خیره شده بود دهانم خشک شده بود و نمی توانستم دلیلی برای حضور یک زن هم ان وقت شب در ان جهنم بیاورم حدود یک دقیقه به زن خیره ماندم و بهت زده بودم تا اینکه تصمیم گرفتم به او نزدیک شوم با خودم فکر کردم شاید مثل من گم شده باشد به ارامی به سمت پنجره حرکت کردم تا صحبتی بکنم اما لحظه ای بعد به طور وحشتناکی خشکم زد ....

  • رامین راجی
۱۹
بهمن
۹۸

اینجا هیچچیز طبیعینیست  2
ژانر: وحشت و تخیلی 
پارت: دوم  فصل دوم
نویسنده : امیرحسین


گفتم: خب قراره الان چیکار کنیم؟
گفت: قراره بفهمیم اونا دقیقا می خواستن ازت چه استفاده ای بکنن!؟

کمی عقب رفتم و گفتم: نه نه ! پس شماهم مثل اونا هستید می خواین ازم استفاده کنین

که از روی مبل بلند شد شونه هامو گرفت و گفت بشین باید خیلی چیزا رو بدونی تا بتونی منو و کل آدمایی که اینجا هستن رو قضاوت بکنی!

روی مبل نشستم و اونم به دیوار تکیه داده بود توی دستش یه انگشتر سیاه رنگ بود که مدام اونو می چرخوند نفس عمیقی کشید و گفت:

از ۶ سالگی ام خواب های عجیب می دیدم توی خواب عده ای دنبالم بودن و هر سری به یک شکل گاهی خودم! گاهی به شکل خانواده ام و حتی گاهی به شکل حیوان! بعد توی خواب با داد و فریاد بلند می شدم!
منو به دکتر ، کلیسا و.... بردن اما هیچ کدوم دلیلی پیدا نکردن و گفت یه مشکل روحی روانی هستش!
وقتی ۱۵ سالم شد این مشکل بدتر شد شبا توی خونه راه می رفتم و بعد یهو شروع می کردم به داد و فریاد تا اینکه ۱۸ سالگی از خانواده ام جدا شدم و یه خونه مجردی برای خودم گرفتم اون موقع بود که تنها شدم! و تونستم ببینمش!

با تعجب گفتم: کی رو ببینی؟

گفت: نتا ! اسمش نتا بود اون شب اولی که توی خونه مجردی ام خوابیدم وقتی با داد و فریاد بلند شدم روبروم ایستاده بود ترسیده بودم عرق سردی می ریختم یه مرد قد بلند مثل خودم با یه بارانی بلند و شلوار و کفش های سیاه رنگ !
اما وقتی حرف زد ترسم ریخت صداش متفاوت بود! بهم گفت: من بهت صدمه ای نمی زنم! می خوای بهت کمک کنم؟
منم از خدا خواسته گفتم: ۱۰ ساله این کابوس ها عذابم میدن ولی تو کی هستی!؟
نمی تونستم چهره اش رو ببینم یه نقاب سیاه رنگ رو صورتش بود.
گفت: من شیطانم!
ترسیدم نمی تونستم آب دهنمو کنترل کنم از دهنم بیرون می ریخت!
گفت: لابد فکر می کردی اگه یه روز منو ببینی یه غول با پاهای سم دار و چندتا شاخ هستم!
من اومدم بهت کمک کنم من این کابوس ها رو ازت میگیرم زندگی ات رو سرشار از لذت می کنم ولی برای این کار باید بتونم روی تو نظارت داشته باشم تا کسی نتونه بهت صدمه ای بزنه...
گفتم: چرا بهم کمک میکنی؟ تو که خوب نیستی؟ چی می خوای؟

چند قدم جلوتر اومد و گفت تا کسی رو نشناختی از روی داستان ها و .... قضاوتش نکن...من روحت رو می خوام...

  • رامین راجی
۱۹
بهمن
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانرد : وحشت و تخیلی 📓
پارت: اول ✅ فصل دوم
نویسنده : امیرحسین

صدای عجیبی توی گوشم بود صدای بوق های پی در پی سرم درد می کرد انگار به جیرجیرک توی مغزم بود!
چشمامو به آرومی باز کردم همه چیز تار بود کم کم مانیتور و سرم و ... رو کنارم تونستم ببینم صدای بوق صدای دستگاه بود !
ترسیدم که حتما منو گرفتن دوباره برگردوندن بیمارستان!
که صدای یکی توجه ام رو جلب کرد که داد زد: به هوش اومد به هوش اومد....
هنوز چیزی دقیقا یادم نماید که چه جوری شد بی هوش شدم! همه چیز برام نامفهوم بود‌.

یک زن مسن با موهای طلایی رنگ و قد کوتاه و نسبتا چاق به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست!
هنوز هوشیاری ام کامل نشده بود در حالت خماری گفتم: من کجام؟
زن کمی کنار گوشم خم شد و گفت : نگران نباش جات امنه ایجا رزولیا است..گگ
با لب هایی خشک پرسیدم: می خوام بلند شم!
دستمو گرفت و گفت: هنوز اثر بی هوشی دستمال نرفته باید چند ساعت دیگه استراحت کنی چون ممکنه دچار فراموشی موقت بشی!
..
..
چند ساعتی گذشت به تخت تکیه داده بودم و به لباس های مشکی رنگ خودم و دیوار آبی رنگ نگاه می کردم.....

در اتاق باز شد و یه مردی قد بلند وارد اتاق شد و روی مبل  چرمی قهوه ای رنگ کنار تخت من نشست و گفت خوشحالم که سالم رسیدی

گفتم: میشه بگی اینجا کجاست؟

لبخندی زد و گفت اینجا خونه ی آدمایی مثل توئه که جامعه چون نمی تونه قدرت اون ها رو درک کنه اونا رو سرکوب میکنه و یا ازشون سو استفاده می کنه ولی ما چنین اجازه ای نمیدیم.
و مقابل این ستم می ایستیم....
بخاطر همون چندین سال پیش اینجا رو درست کردیم تا بتونیم به این افراد پناه بدیم...
و اونا رو آموزش بدیم تا در مقابل استفاده های اجباری دیگران به ایستن!
گفتم: خب قراره الان چیکار کنم؟

  • رامین راجی
۱۹
بهمن
۹۸

هزار فرسنگ نفرین 
شب نامه : دهم فصل دوم
ژانر: وحشت  ، رازآلود 
نویسنده : سیما
توجه: +15


فرودگاه پر بود از جمعیتی که حتی نمی شد تو شلوغی بهشون نگاه کرد چه برسه به پیدا کردن اون پدر جاناتان!
ویلیام روی یه کاغذ بزرگ نوشته بود دنبال جاناتان هستیم! با خوردن تنه ی مسافرا هر  لحظه فکر می کردیم جاناتان هستش! تا اینکه بالاخره یکی بین جمعیت که داشت به سمت مون میومد خودنمایی کرد!  لباس مسیحی سیاه رنگش  و صلیب نقره ای توی گردنش به سمتش رفتیم و ویلیام گفت: پدر جاناتان؟
تایید کرد و گفت خیلی مشتاق بودم ببینمتون !
ویلیام چمدون های پدر رو گرفت و به سمت در خروجی رفتیم.

سوار ماشین که شدیم پدر جاناتان گفت: خب ! بچه کجاست؟
ما با حساسیت خاصی گفتم: نخواستم بترسه بردمش مدرسه فکر کنم جاش امنه!
ویلیام گفت: پدر راه خلاصی هست !؟

پدر گفت: بهتره همین الان برین خونه شما باید نگاهی به فضای خونه تون بندازم...
..
..
ماشینو جلوی خونه پارک کردیم که جاناتان سردرد عیبی گرفت و با تلخی گفت: اینجا وحشتناکه نیروهای شیطانی خیلی ان !
با شندین کلمات بیشتر ترس من رو فرا می گرفت ترس از دست دادن پسرم جان!
وارد خونه شدیم جاناتات مقابل در ایستاده بود و با تعجب یک نگاه به داخل و بعد بیرون خونه می کرد.
ویلیام پرسید: اتفاقی افتاده چیزی فهمیدین؟
جاناتان گفت: اینجا یه چیزی عجیبه فرق داره
پرسیدم: چی؟
گفت: فضای خونه به شدت روحانی و مثبته در حالی که بیرون خونه فضا به شدت منفی هستش ! شما آدم مذهبی هستین؟
گفتم : نه من خیلی وقته به کلیسا و... نرفتم.
پدر گفت: پس باید یه چیزی تو این خونه باشه که مانع از نفوذ انرژی های منفی میشه و باید اونو پیدا کنیم!
ویلیام گفت خب الان باید چیکار کنیم!
جاناتان دستی به ریش های سیاهش کشید و گفت جای جان اینجا امن تره بهتره اول اونو برگردونین خونه...

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

مسیح قرن ۲۱

کلیسای نوتردام پاریس . ساعت 21

یکی از مدیوم های کلیسا که قابلیت ارتباط با ارواح رو داره خبر ظهور ضد مسیح رو شنیده و اکنون توی جلسه فوری کلیسا این موضوع رو مطرح کرده همه ی کشیش ها با توجه به قتل های اخیر و مخصوصا قتل پاپ نگران هستند و هاج و واج بهم نگاه می کنند که دیوید (( کسی مدیومه و قابلیت ارتباط با ماورا رو داره )) سریع میگه این تمام ماجرا نیست!!! همه دور میز با تعجب به اون نگاه میکنن که سارا محقق ماورا طبیعه ی کلیسا میگه: اگه چیزی بهت الهام شده بگو! دیوید می گوید: شاید نوعی توهیین باشه اما من مسیح رو دیدم...

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

داستان ترسناک گروه ضد شیطان

گروه ضد شیطان

مارپلا کنار آتیش اون افراد که توی کلیسا بودن نشست و گفت: معذرت می خوام واقعا فکر کردم مزاحمین من مارپلا هستم
و بعد اونها به ترتیب شروع به معرفی کردن خودشون کردن:
من نادیا هستم
من جک هستم
من اولویا هستم
من مایک هستم

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

 عشق.خون.مرگ 
صدا پاشنه کفش و استخوان در گوشم نجوا میکند . بی صدا اشک میریزم و ناله میکنم همه درد ها فراموش شدند اما درد کودکم ....

زهره میخندد
چشمانم میسوزند
گلویم درد میکند

به چاقو و دستم نگاه میکنم
نمیتونم همینجوری بمیرم

.الکی خودتو نکش بچت مرده به دنیا اومد

+نه امکان نداره . تو کشتیش

.شاید

و پشت حرفش پوزخندی تلخ میزند

نمیتونم همینجوری بمیرم
نفس عمیق میکشم
به دستانم نگاه میکنم یا حالا یا هیچ وقت دیگر. برا به اغوش کشیدن خواهم مرد اما مهم نیست 

زهره به سمت در میرود
از جات جم نخور تا من بیام
انگشتانم شصتم را بلند میکنم به ان ها خیره میشوم 

دستم را به جلو حرکت میدهم و سپس با تمام قدرت که در وجودم مانده است دستم را بیرون میکشم. 
فلزتا مقداری در دستم فرومیرود سپس متوقف میشود

دوباره ان را خارج میکنم تمام این مدت لبم را گاز میگیرم دوباره از نوع کارم را ادامه میدهم نباید صدایم بیرون برود . بی صدا ناله . اشک میریزم 

اینبار اهی کوچک از گلویم خارج میشود
به شصت سمت سمت راست نگاه میکنم
تا میایه استخوان بریده شده است

و سمت چپ مقداری دیگر تمام است

برای بار سوم با تمام توان دستم را به بیرون میکشم

صدای شکستنی میاید
به  سمت چپ نگاه میکنم شکسته است

دست راستم رها شده است

به دستانم نگاه میکنم

سپس نگاهم به جای خالی شصتم بر میگردد

درد خود را در وجودم میپیچاند

نمیتوانم فریاد بزنم جیغ بکشم. یا حتی دردم را بیرون بریزم فقط بی صدا اشک میریزم

نمیدانم برای چه درد میکشم برای زندگی که تنها امیدم، بچه ام مرده به دنیا امد و کشته شد

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

داستان ترسناک

عشق.خون.مرگ 
یا برای انتقام که پایانش خواهم مرد

جای انگشتانم ذوق ذوق میکند
لب بالایم را رها میکنم
طعم گلس خون در دهانم میپیچد
در اتاق باز میشود و زهره وارد اتاق میشود
 به شکمم خیره میشوم که اینک با نخی سیاه به هم متصل است . هر لحضه که میگذرد سوزش ان بیشتر میشود 

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

داستان ترسناک

عشق.خون.مرگ 
سوزش پایان ندارد فقط میلرزم و دندانم هایم روی هم میخورد  عرق نیز به دردم افزود است . هر لحضه عرصگق بر روی زخمم میرود و نمک را بیشتر در زخمم حل میکند . صدایی نمیدهم اما دیدم تار شده است و حس هایم در اثر سوزش ضعیف شده اند .نمیتوانم ایتحا بمیرم حداقل نه الان 
به چاقویی که با لاتر از دستم قرار دارد نگاه میکنم الان یا هیچوقت دگر .
 صدای افتادن قطرات خون بر روی زمین شبیه صدای باران است اما به لذت بخشی ان نیست  زهره به سمت سینی میچرخد و میخند .

  • رامین راجی
۱۴
شهریور
۹۸

خانه 60 ساله جن زده

خانه که60سال خالی بود . اسمم افسانه هست

 اونایی که اعتقاد دارن داستان رو بهتر درک میکنن .

مورخ 1386/10/19تصمیم گرفتیم خانوادگی به دیدار پدر بزرگم که در شمال کشور زندگی میکنه بریم شب رسیدیم پدر بزرگم منو خیلی دوست میداشت. کنارش نشستم اسرار کردم که فیلم ترسناک نگاه کنیم که پدر بزرگم نیشخندی زد،

  • رامین راجی