ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

داستان واقعی از اتفاقات عجیب وغریب انسان و ارواح

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۲۶ ب.ظ

سلام ،من عسلم از کرج برای مشاهده داستانم به صورت کامل روی ادامه مطلب کلیک کنید


این قضیه بر میگرده به زمانی که من ۱۲یا۱۳سالم بود و واسه تعطیلات مثله هر سال رفتیم اردبیل خونه پدریه مادرم 

قضیه وقتی شروع شد که بعد از دور همیه کوچیک و صرف قلیونه بچه ها شوهر خالم بساتو جمع کرد که ببره تو آشپزخونه وقتی برگشت صاف اومد سمته من گفت تو الان تو آشپزخونه نبودی!؟

منم تعجب کردم او گفتم که از جام تکون نخوردم 

بعد تعریف کرد که وقتی رفته تو آشپزخونه یه سیاهی ک اناتومیش مث ادم بوده یکمم هم قدو اندازه من ولی چاق تر اول از کنارش بی تفاوت رد شده به خیال اینکه منم ولی بعد یه دفعه یادش میاد که عسل الان تو اتاق  بزرگه بوده چجوری ممکنه 

و بعدش به چشم دیده بود که اون موجود صاف از پنجره ای که بسته بوده رفته بیرون

وقتی تعریف کرد ما زیاد جدی نگرفتیم

تا جایی که شب شد و داییم و مادر بزرگ و خواهرم به علت کمبود جا تو اتاقی که چسبیده به اشپزخونه بود خوابیدن که یه دفه صدای شکستن چیزی از سینک  میشنونو بدو بدو میان اتاق بزرگه که همه اونجا خوابیدن

و قضیرو گفتن

گفتنش اسونه ولی خوف کله خونرو گرفت با این ک سنم کم بود ولی یادمه که بزرگ ترین فرد که اونجا بود یکی از شوهر خاله هام بود که  ۲۹سالش بود و حتی اونم قفل کرده بود اون شب همه قفل کرده بودیم یعنی و جیکمون در نمیومد موقعه خوابم همش یکی از بیرون به پنجره اتاق میزد مدام و چند بار رفتیم که ببینیم چیه دلیلش ولی صدا قطع میشد و حتی چراغایه حیاتم چند بار خاموش روشن شد یعنی ما روشن میکردیم میومدیم تو باز خاموش می‌شد 

خلاصه خیلی اتفاقایه ترسناک مشکوک میوفتاد طی چند روز که بعد فهمیدیم یکی از خاله هام لطف کرده بودن اون موقع ها و رفته بودن پیش دعا نویس واسه این که دعایه مهر و محبت واسه شوهرش بنویسه و قبل از اون یه خانومی سفارش دعایه شر و اذیت و ازار جنو ازاین جور چیزا برای هویه خودش کرده  بوده که نمیدونیم چجوری جا به جا شده بود و این دعامون دعا نویس به خالم داده بوده و خالمم تو حیاط خونه پدر بزرگم خاکش کرده بود و باعث بانیه همیه اتفاقا ایشون بوده که بعد از این که فهمیدیم درباره رفت پیشه دعا نویسه و ازش خواست که باطلش کنه 

ولی یه خوفی هنوز تو خونه ی پدر بزرگم هست 

خیلی زیاد بود دستم درد گرفت خدایی ولی به همون بالای قسم که همش حقیقت بود.

نظرات  (۱)

بنام خداوند جان و خرد

خاطره شما را کاملا باور میکنم

چون برای من نیز از یکسال پیش 

اتفاق افتاده و هنوز هم ادامه دارد

یکی از جن ها که صدایش میزنم

دوست من همیشه در خانه ماست و

همیشه شب ها وقت خواب میاد پیشم

و زمانی که پتو میندازم روم و میاد

حس میکنم ی چیزی شبیه نسیم بسیار 

ملایم ولی همراه با انرژی مثل الکترو مغناطیس

را تجربه میکنم و حس میکنم

و چند بار هم که دیدم او را مث ی

تیکه ابر سفید رنگ بود ..

که نمیدانم چرا ولی حس میکنم 

از من خوشش میاد و بعضی وقتها

شیطنت هم میکنه مثلا نشستم دارم 

کتاب یا تلوزیون نگاه میکنم و کمی پیراهنم 

از پشت کمرم بالا رفته و کمی نمایان 

میگرد دست میکشد 

دوست دارد با او حرف بزنم 

..واقعا همه حرفهام حقیقت است

و واقعا من دوستش دارم 

دوست دارم بیشتر بگم اما کافی هست

چون وقتی تعریف میکنم برا کسی

انگار ناراحت میشه و من دلم نمیخواد

دوستم ناراحت کنم 

سید مسعود از شیراز

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی