ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

داستان خارجی ترسناک درباره جن زدگی 3

دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ق.ظ


قسمت سوم

برای خواندن متن به صورت کامل روی ادامه مطلب کلیک کنید

با صدای هازارد از خواب بیدار شدم گفت پاشو دیگه خوابالو .میدونی چند ساعته خوابیدی؟ ولکن هازارد انقدر شلوغش نکن ساعت چنده؟ ۱۲شب . باید بریم الیوز الان وقتشه . باشه . حاضز شدیم و رفتیم . نیم ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم .. درو باز کردیم خونه ساکت بود همه جا تاریک بود و با چراغ گوشی هازارد جلویمان را می دیدیم روی زمین با خون علامت گذاری شده بود دنبال علامت ها رفتیم تا به دری رسیدیم در قفل بود. قفل درو شکستیم و درو باز کردیم یه زیر زمین بود . وارد ش شدیم و به در دیگری رسیده بودیم در قفل نداشت و به راحتی باز شد وارد اتاق سیفیدی شدیم پر از تابلو بود افرادی که تسخیر شده بودند همگی نام وعکسشان اینجا بود ‌‌.. هازارد رفت اتاق بقلی من داشتم تابلو ها رو نگاه میکردم که عکس خواهرم ، مادرم را دیدم ... خیلی عصبانی بودم که چشمم به عکس هازارد خورد گفتم ... نه ... باید زود از اینجا فرار کنم هم میخواستم بر گردم هازارد گفت کجا می ری الیوز ؟ ترس همه ی وجودم را برداشت چاقوی توی جیبم را در دست گرفتم و گفتم تو تسخیر شدی 

چهره اش جوری شد تا میخواست چیزی بگوید هلش دادم و به سرعت دویدم به سمت خروجی خانه .. همینطور که داشتم فرار می کردم خواهرم به یک دفعه آمد جلویم و گفت خیلی دیر کردی مامان تا الان بابا رو کشته فقط تو موندی که باید بکشمت ..‌ به سمتش حرکت کردم و چاقو رو می خواستم تو قلبش فرو کنم که هازارد مشتی به صورتم زد و با خنده ای به نیا گفت بزار خودم بکشمش و روحشو بگیرم .. نیا گفت باشه هر طور مایلی .. هازارد چاقو را در دست گرفت تا میخواست منو بکشه شیع تیزی از وسط نصفش کرد .. نیا رویش را به اطرافش برگرداند تا ببیند کی این کارو کرده من هم از فرصت استفاده کردم و لنگش انداختم با هم در گیر شدیم او ناخن هایش را روی صورتم می کشید و من را زخمی می کرد می خاست کورم کنه که چوبی محکم به سرش خورد و بیهوش شد چشمم را بستم و دستی روی شانه ام آمد تا چشمانم را باز کردم دیم پدرم است با چهر ای زخمی .... گفتم پدر اما چطور شما زنده مانده اید گفت الان وقت این حرفا نیست بیا خواهرت را بگیریم سوار ماشین کنیم ..ٔ.....‌‌‌‌‌....... خواهرم را بستیم و در صندو عقب انداختیم و سوار ماشین شدیم ماشین روشن شد و به سمت کلیسا حر کت کردیم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی