داستان ترسناک و واقعی در ایران شماره 2
داستان ترسناک و واقعی در ایران
سلام دوستان احمد هستم ۱۵سالمه این داستانی که براتون میگم یه سال قبل بوده آخه من دوتا دایی دارم یکی از دایی هام تو یه کارگاه کار میکنه شب هم همونجا میخابه یه شب من از بابا و مامانم اجازه گرفتم و رفتم ور داییم همونجا بودم کی دیگه منم فهمید که من اونجام اونم اومد که حوصله مون سر نره اون داییم که اومده اینجا 18که اسمش آرش هست ودایی که هر شب اینجا میخابع اسمش امیره20سالشه شب شد و ما هم برا اینکه حوصله مون سر نره یه فیلم خیلی ترسناک دیدیم وقتی شب شد ساعت ۱۲داییم دستشویی گرفت و به اون داییم گفت بیا تا باهم بریم من میترسم تنهایی داییم داشت کفش هاشو پاش میکرد که اون داییم حرکت کرده بود آخه دستشویی پاینه و اونا باید میرفتن پاین دایم زود حرکت کرده بود تا که از پله ها پایین رفت جیغ کشید و به سرعت خیلی زیاد دوید و اومد داخل اتاق رنگش خیلی زرد شده بود اصلا آروم نمی گرفت همش میگفت اونجا اون پایین یه مرده که لباساش مشکی بود اون پایین بود ما هم زیاد بروش نمی آوردیم چون میدونستیم راست میگه آخه دور ورمون کارگاه بود که خیلی وقته کسی اونجا نیومده بود و کفتر و گاو داری بود و چند تا شونم خیلی تاریک شب شد و ما سرمونو گذاشتیم تا بخابیم نصف شد دیدم داییم امیر منو اژ خاب بیدار کرد گفت سورج بیا برو پایین یه شیشه آب از تو یخچال بر دار و بیار منم گفتم نه خودت بیار من میترسم اونم یهو پاشد و رفت پایین منم بیدار بودم که یهو دیدم یه سایه خیلی بزرگ که دوتا شاخ هم داشت رو بروی در بود دست و پام میلرزید که داییم زود اومد . منم بهش هیچی نگفتم.
امیدوارم از داستانم خوش تون اومده باشه ببخشید خیلی زیاد شد
😑😑😑😑😑😑این کجاش ترسناک بوداصن واقعی هم نبود😒😶