داستان ترسناک عشق.خون.مرگ قسمت 32
عشق.خون.مرگ
یا برای انتقام که پایانش خواهم مرد
جای انگشتانم ذوق ذوق میکند
لب بالایم را رها میکنم
طعم گلس خون در دهانم میپیچد
در اتاق باز میشود و زهره وارد اتاق میشود
به شکمم خیره میشوم که اینک با نخی سیاه به هم متصل است . هر لحضه که میگذرد سوزش ان بیشتر میشود
#.خوب کجا بودیم ؟ اها تصویه حساب
با کفش های پاشنه بلند خود که صدایشان در اتاق میپیچد به سمت من میاید
به جای خالی انگشتانم نگاه میکنم درد و سوزش و نا امیدی غم و حتی عصبانیت در وجودم رخنه کرده اند
خونی که از انها خارج میشود وضع را بدتر میکند هر لحضه میگذرد خون بیشتری از من خارج میشود
خونش بند نیامده اما کمتر شده
چشمانم سیاهی میرند خیلی وقت برای انتقام ندارم
زهره به بالای سرم رسیده است
به کنار دستم میاید
بدون نگاه کردن به ان به چشمان خیره میشود و سپس به سمتم خم میشود ودر روبه روی صورتم میگوسد :
همیشه ازت بدم میمود همه چیز مال تو بود مامان و حتی اون اشغالی که بابا صداش میزدیم . من تنعا بودم .همیشه . اما تو چی؟ بابا داشتی مامانو داشتی منم داشتی . من هیچکدومتون رو نداشتم.
به اشک هایش نگاه میکنم . به چشمانش خیره میشوم غرق غم است
صدایش تغییر میکند اینک عصبانی است زیرا هر وقت عصبانی است دستش را مشت میکند
تا اینکه عاشق شدم . اومدم بهت گفتم اما تو .....اما تو به جای اینکه منو بهش برسونی خودت اونو ازم دزدیدی
+من از کجا باید میدونستم اون سعیده
#.نپرسیدی نپرسیدی اون کیه فقط گفتی فراموشش کن همین
به نظرت برای چی خودکش کردم
برای سعیدو عشق ؟ نه خانم من برای تو خودکشی کردم . خودکشی کردم چون تو همه چیرو ازم دزدیدی
دستانش را به سمت صورتش میبرد اشک هایش را پاک میکنم
انگشتانم تیر میکشند . شکمم میسوزد نفسم به شماره افتاده است و صورت زهره را به زور میبینم
زهره سرش را بالا میگیرد و میگوید
تا اینکه با اینا اشنا شدم
و سپس دستانش را دورادور اتاق میچر خاند
همشون دوستم داشتن همشون مثل من بودن همشون یه حفره تو قلبشون داشتن که فقط با کشتن پر میشود .
لبخندی بر لبش نقش میبندد
اسون بود تا تو رو تو این قضیه بکشم
پیشنهاد کار. و بعد دیدن یه فیلم که خودم اونو ظبتش کرده بودم .
با بهت به او نگاه میکنم میگوید
اره من بودم که اون مردو داخل اداره راه دادم داخل اتاق بردمش و ابزار شکنجه رو بهش دادم
بقیش راحت بود
یه فیلمو بدون اجازه بهت نشون دادم
تو هم تتوشو در بیاری
اما حالا اینجا خواهرم
و وقتشه که یه حساب کوچولو صاف کنیم
به سمت سینی میچرخد به پودر سفید با دانه های ریز در دستش خیره میشوم . ان را بر روی بخیه هایم میریزد . میسوزد . فریادی مانند فریاد شتر داغ کرده سر میدهم .و او در کارش جدی تر میشود