ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

رمان ترسناک اینجا هیچ چیز طبیعی نیست قسمت سوم

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۲۹ ب.ظ

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانر: وحشت 
پارت: سوم
نویسنده: امیرحسین 


سریع در اتاقو باز کردم که یهو سر جام خشکم زد هیچ چیز بیرون اتاق نبود فقط سیاهی و تاریکی مطلق گیج شده بودم چشمامو بستم و گفتم یعنی چی نکنه خوابم !؟ یه سیلی محکم به خودم زدم چشمامو که باز کردم همه چیز دوباره سرجاش بود و مقابلم مایک ایستاده بود و با نگرانی بهم نگاه می کرد چهار زانو نشستم زمین نمی فهمیدم اینجا چه خبره؟! مایک کنار نشست و گفت چی شد نکنه کسی رو تو خونه دیدی؟ اونقدر تو شوک رفته بودم که حرف های مایک رو نمی شنیدم چشمامو دوباره بستم و یک سیلی به خودم زدم با باز کردن چشمام خودم رو توی یک فضای تاریک و سیاه رنگ دیدم با هوای سرد اونقدر تاریک که انگار چشمام بسته است و حتی خودمم نمی دیدم دستامو نمی دیدم ولی حسشون می کردم به اطرافم انداختم یه جسمی مقابلم حس کردم رفتم روش  نمی دیدم چیه ترسیده بودم سریع چشمامو بستم و یه سیلی دیگه به خودم زدم با صدای مایک  چشمامو باز کردم که گفت: آنا فکر کنم الان فرصت خوبی برای این کار نباشه؟
یهو دیدم روی مایک نشستم و گفتم وای خدای من نه اصلا من منظوری نداشتم....
مایک تعجب کرده بود گفت: حالت خوبه
سریع از روی مایک بلند شدم و گفتم ببین چیشد من روی تو نشستم؟
مایک گفت: یعنی چی چه جوری نشستی خب نشستی دیگه مثل آدم!
به مایک گفتم لطفا شوخی نکن بیین حرکاتم چه جوری بود؟
مایک گفت: راستش انگار اصلا اینجا نبودی فقط جسمت اینجا بود نه پلک می زدی نه تکون می خوردی و نشستی روی من!

حالا دیگه مطمئن شده بودم که با بستن چشمام و زدن سیلی من از این بعد زمانی خارج میشم اما کارهای من تو اون یکی بعد روی جسمم تاثیر میزاره هل شده بودم طبق معمول همه چی رو به نزدیک ترین دوستم یعنی مایک تعریف کردم مایک شاخ از تعجب زبونش بند اومده بود گفت:
یک بار دیگه برو من اینجا مراقبتم....
گفتم: نه فکر نکنم الان زمان مناسبی باشه باید مطمئن شم حال پدرم خوبه!

مایک تکونی به خودش دادو گفت پس بهتره الان با پدرت تماس بگیری!

سریع تلفنمو از روی کاناپه برداشتم و با تلفن پدرم زنگ زدم تلفن خاموش بود....
گوشیو پرا کردم روی زمین  و داد زدم شت!!! پدرم جواب نمیده

مایک گفت: لازم نیست نگران باشی من به بچه ها زنگ می زنم دوربین های ساختمون رو چک کنن بهتره بریم به اداره جان ( پدر آنا ) سر بزنیم.
به نشانه تایید سرمو تکون دادم هنوز ذهنم درگیر تخیل بود و نمی تونستم تصور کنم در اون تاریکی که با زدن سیلی واردش میشم چی هستش؟

  • رامین راجی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی