ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

۲۱ مطلب با موضوع «داستان ترسناک» ثبت شده است

۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانر: وحشت 
پارت: سوم
نویسنده: امیرحسین 


سریع در اتاقو باز کردم که یهو سر جام خشکم زد هیچ چیز بیرون اتاق نبود فقط سیاهی و تاریکی مطلق گیج شده بودم چشمامو بستم و گفتم یعنی چی نکنه خوابم !؟ یه سیلی محکم به خودم زدم چشمامو که باز کردم همه چیز دوباره سرجاش بود و مقابلم مایک ایستاده بود و با نگرانی بهم نگاه می کرد چهار زانو نشستم زمین نمی فهمیدم اینجا چه خبره؟! مایک کنار نشست و گفت چی شد نکنه کسی رو تو خونه دیدی؟ اونقدر تو شوک رفته بودم که حرف های مایک رو نمی شنیدم چشمامو دوباره بستم و یک سیلی به خودم زدم با باز کردن چشمام خودم رو توی یک فضای تاریک و سیاه رنگ دیدم با هوای سرد اونقدر تاریک که انگار چشمام بسته است و حتی خودمم نمی دیدم دستامو نمی دیدم ولی حسشون می کردم به اطرافم انداختم یه جسمی مقابلم حس کردم رفتم روش  نمی دیدم چیه ترسیده بودم سریع چشمامو بستم و یه سیلی دیگه به خودم زدم با صدای مایک  چشمامو باز کردم که گفت: آنا فکر کنم الان فرصت خوبی برای این کار نباشه؟
یهو دیدم روی مایک نشستم و گفتم وای خدای من نه اصلا من منظوری نداشتم....
مایک تعجب کرده بود گفت: حالت خوبه
سریع از روی مایک بلند شدم و گفتم ببین چیشد من روی تو نشستم؟
مایک گفت: یعنی چی چه جوری نشستی خب نشستی دیگه مثل آدم!
به مایک گفتم لطفا شوخی نکن بیین حرکاتم چه جوری بود؟
مایک گفت: راستش انگار اصلا اینجا نبودی فقط جسمت اینجا بود نه پلک می زدی نه تکون می خوردی و نشستی روی من!

حالا دیگه مطمئن شده بودم که با بستن چشمام و زدن سیلی من از این بعد زمانی خارج میشم اما کارهای من تو اون یکی بعد روی جسمم تاثیر میزاره هل شده بودم طبق معمول همه چی رو به نزدیک ترین دوستم یعنی مایک تعریف کردم مایک شاخ از تعجب زبونش بند اومده بود گفت:
یک بار دیگه برو من اینجا مراقبتم....
گفتم: نه فکر نکنم الان زمان مناسبی باشه باید مطمئن شم حال پدرم خوبه!

مایک تکونی به خودش دادو گفت پس بهتره الان با پدرت تماس بگیری!

سریع تلفنمو از روی کاناپه برداشتم و با تلفن پدرم زنگ زدم تلفن خاموش بود....
گوشیو پرا کردم روی زمین  و داد زدم شت!!! پدرم جواب نمیده

مایک گفت: لازم نیست نگران باشی من به بچه ها زنگ می زنم دوربین های ساختمون رو چک کنن بهتره بریم به اداره جان ( پدر آنا ) سر بزنیم.
به نشانه تایید سرمو تکون دادم هنوز ذهنم درگیر تخیل بود و نمی تونستم تصور کنم در اون تاریکی که با زدن سیلی واردش میشم چی هستش؟

  • رامین راجی
۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست 
ژانر:وحشت
پارت: اول
نویسنده: امیرحسین🖋

آماده شد ، بفرمایید قربان اینم عکس خانمی که گفته بودین خوشبختانه دوربین های مغازه کنار اون خونه ضبطش کردن! ولی آخه این خانم چه ربطی به پرونده قتل شب ششم داره؟

_ راستش کمیسر یه حسی بهم میگه این خانم مشکوکه به کیفش نگاه کن از داخل کیفش یه چیز چوبی شکل  زده بیرون و معلوم خیلی گنده است به حجم کیف نگاه کن ! همین طور به دستکش های سیاه دستش و شالی که انداخته جلوی صورتش کلا انگار خودشو مخفی کرده در ضمن یادت نرفته که آقای جنکو توسط یک تبر کشته شده !

داشتم به حرفاشون گوش می دادم چند روزیه که پرونده قتل های شب ششم تو کل شهر خبر‌ داغی شده و همه دارن راجبش حرف می زنن ، آقای جنکو  هفتمین قربانی این قتل ها بود این یارو که آدما رو میکشه روز ششم هفته شب یکیو میکشه و این روند رو ادامه میده و هنوز شناسایی نشده در اون حد کارش درسته!!

مشغول افکارم بودم که کمیسر گفت لطفا هفتمین قتل رو طبق گزارشی که نوشتی شرح بده ما هممون می شنویم.

رفتم جلوی تلویزیون روی دیوار و با کنترل سیاه رنگ که انگار از چاه فاضلاب بیرون کشیدیش روشنش کردم و شروع کردم به شرح گزارشی از آخرین قتل فعلی شب های ششم:

قربانی ساعت ۹ شب با دخترش وارد آپارتمان ، طبقه هفتم شده پس از وارد شدن به خونه ۱۰ یا ۱۵ دقیقه بعد چراغای خونه خاموش روشن میشن و صدای درگیری و تیراندازی از خونه شنیده میشه بعد قربانی دخترش رو از پنجره پرت میکنه پایین و چند دقیقه بعد جسد خود قربانی هم از پنجره پایین پرت میشه که در اثر شکاف سر به خاطر خوردن تبر کشته شده.

سوزان یکی از مامورای بخش تحقیقات پرسید: شنیدم توی خونه دوربین هم بوده از اون چی دستگیرتون شد؟
قاتل با لباس خرگوش وارد خونه شده و جای دوربین رو می دونسته و قطعش کرده بعد ۵ دقیقه قبل اومدن صاحب خونه و دختر ۷ سالش دوباره دوربین رو وصل کرده تا قتل ضبط بشه با صاحب و دختره درگیر میشه تیر های تفنگ تموم میشن قاتل مدام با کوبیدن تبر به اونا نزدیک میشه که نهایت پدر دخترش رو از پنجره پایین پرت میکنه چون نمی خواد دخترش با تبر کشته بشه ، البته دختره الان زنده است و توی بخش ویژه بستری شده!

جلسه مثل همیشه بعد کلی بحث تموم شد داشتم پرونده ها رو توی کیف چرمی خودم میزاشتم باید یه گزارش جامع در موردشون می نوشتم که زنگ گوشیم توجهم رو به خودش جلب کرد .

پیام اومده بود:
کاراگاه جوان اگه می خوای از قتل پدرت سر در بیاری بعد مرگ پدرت یادداشت زیر گلدان رو بخون....

عرق سردی روی پیشونیم ریخت چون پدر من هنوز زنده است نمی دونستم این یه شوخی احمقانه است یا یه واقعیت اگه واقعیته شماره من آخه چه جوری !!!؟؟؟
سریع داخل بخش اطلاعات شدم و فریاد کشیدم چند تا مامور می خوام باهام بیان... هرچقدر به پدرم زنگ می زدم جواب نمیداد همه توی ماشین نگران بودن انقدر لبمو خورده بودم که خون میومد اما مهم نبود مهم سلامتی پدرم بود نمی تونستم تنها کسی که برام مونده رو از دست بدم اشک توی چشمام پر شده بود و مدام توی ذهنم زمزمه می کردم چرا من؟ چرا من باید تو این دنیا اعضای خانواده ام رو با بدبختی از دست بدم؟ چرا باید یکیشون رو توی تصادف و حالا این یکی رو توی قتل از دست بدم؟‌ مامورای توی ماشین دلگرمی می دادن که این یه شوخی احمقانه است حتما ،   آروم باش الان می رسیم می بینم چه خبره...

ماشین به سرعت جلوی خونه نگه داشت در خونه باز بود با دیدن در  گلوم خشک شده بود اشک بی درنگ از چشمام می ریخت اسلحه ام رو درآوردم داخل خونه شدم همه جا تاریک بود گلدان جلوی درو انداختم زمین و کاغذو برداشتم نور چراغ قوه رو انداختم روش ،  نوشته  بود : دخترم تولدت مبارک
و ناگهان کل چراغای خونه با صدای جیغ و داد دوستام روشن شد و از حال رفتم.....

  • رامین راجی
۱۴
شهریور
۹۸

خانه 60 ساله جن زده

خانه که60سال خالی بود . اسمم افسانه هست

 اونایی که اعتقاد دارن داستان رو بهتر درک میکنن .

مورخ 1386/10/19تصمیم گرفتیم خانوادگی به دیدار پدر بزرگم که در شمال کشور زندگی میکنه بریم شب رسیدیم پدر بزرگم منو خیلی دوست میداشت. کنارش نشستم اسرار کردم که فیلم ترسناک نگاه کنیم که پدر بزرگم نیشخندی زد،

  • رامین راجی
۱۴
شهریور
۹۸
  • رامین راجی
۱۴
شهریور
۹۸

داستان ترسناک و واقعی در ایران

  • رامین راجی
۳۰
تیر
۹۸

با سلام من اسمم امیررضاست و ۱۹سالمه و میخام یکی از ماجراهایی ک برام اتفاق اوفتادرو براتون تعریف کنم این داستان کاملا واقعیه بدون هیچ تخیل و دروغی خب اسم اصلیه من رضاست و به دلیل اینکه اسم داییم رضاست یه امیر اول اسمم اضافه کردن و ما سیدم هستیم.

  • رامین راجی
۱۳
خرداد
۹۸

برای خواندن مطلب به صورت کامل روی ادامه مطلب کلیک کنید

  • رامین راجی
۳۱
فروردين
۹۸
  • رامین راجی
۳۱
فروردين
۹۸
  • رامین راجی
۲۰
فروردين
۹۸

سلام ،من عسلم از کرج برای مشاهده داستانم به صورت کامل روی ادامه مطلب کلیک کنید

  • رامین راجی