ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

ترسناک ترین وبلاگ دنیا

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم

در این وبلاگ ترسناکترین چیزهای دنیا رو برای شما قرار میدم.از اجنه تا معرفی برترین فیلم های ترسناک دنیا چیزهایی که ترس شما رو از حقایق بیشتر میشود

۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانر: وحشت و ماجراجویی 
پارت: چهارم 
نویسنده: امیرحسین

از پله ها پایین نیومده بودم که پدرم زنگ زد سریع تلفنو جواب دادمو گفت: سر جلسه است و بعدا زنگ میزنه فقط خواست نگران نشم.....

گوشیو قطع کردم و مایک گفتم: حالش خوبه گمونم الان بهتره یه جایی پیدا کنیم که بتونم بفهمم اون تاریکی چیه؟
مایک سریع گفت: من می دونم کجا واسه این کار خوبه!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم جای خاصی مد نظرت هستش؟
گفت آره زمین بسکتبال هم دورش حصار بلند کشیده شده هم توی زمین خالیه من یه جای خوبی رو سراغ دارم ...

به یه زمین بسکتبال دورافتاده کنار پارک رافائل رفتیم انگار خراب بود

مایک رو به من کرد و گفت خب اینجا کسی نمیاد خلوتم هست دورش هم حصاره اینجا می تونی بفهمی اون تاریکی چیه؟ و بعدش گفت : تو وقتی تو اون بعد بودی صدای من رو میشنیدی؟
گفتم : آره هم صداتو و هم بدنتو لمس کردم
مایک گفت خوبه پس من هر وقت دستت رو فشار دادم تمرکز کن چون تو اون زمان می خوام بهت چیزی بگم در ضمن همزمان هرچی می بینی بگو ok?
باشه

سر جام روی آسفالت ترک خورده زمین بسکتبال ایستادم نفس عمیقی کشیدم و موهامو که از شدت نور آفتاب داغ شده بود رو کنار زدم چشمام رو بستم قبل از اینکه سیلی بزنم با فکر کردن به اون واردش شدم و  همون اول گفتم: تونستم بدون سیلی زدن وارد این بعد بشم....
مایک دستمو فشار داد و صداش اومد که می گفت: خوبه ! تمرکز کن چی میبینی؟
- هیچی نمی بینم همه جا تاریک و سرده
مایک: برو جلوتر سعی کن جسم خودت رو تصور کنی حس کن که تو این تاریکی خودت رو می تونی ببینی یالا تمرکز

دستمو از دست مایک کشیدم بیرون دوباره با یک نفس عمیق سعی کرم تصویری از خودم توی تاریکی بسازم تصویری که توی ذهنم بود تصویر زمان دانشگاهم بود با شلوار پارچه ای آبی کم رنگ و کت کرمی رنگ با یه تاپ سفید نگین دار دوباره به خودم توی تاریکی نگاه کردم تصویر تاری از خود دوران دانشگاهم رو توی بدنم دیدم سریع توی تاریکی با تکون دادن دستم ، دست مایک رو گرفتم و گفتم مایک تونستم تونستم مایک گفت : عالیه حالا روی محیط خودت تمرکز کن!
وقتی به محیط نگاه کرد فضای دانشگاه رو دیدم تعجب کردم انگار با تصور هر دورانی از زندگی ام محیط اون زمان رو هم می تونم ببینم!
اما عجیب این بود توی محوطه دانشگاه بودم هیچکسی اونجا نبود حیاط کاملا خالی بود و من وسط محوطه کنار فواره آب ماهی شکل ایستاده بودم. خواستم دست مایک رو فشار بدم که متوجه شدم دست خودم رو فشار می دم مایک اونجا نبود! بلند فریاد زدم مایک مایک !! جوابی نمیومد تصاویر دیگه کاملا واضح شده بودن انگار واقعا به زمان دوران دانشگاه اومده بودم یعنی توی زمان سفر کردم؟ اما اینجا یکم فرق داشت هیچکسی توی دانشگاه نبود حتی توی خیابون های شهر مدام دور خودم می چرخیدم و داد می زدم کسی اینجا نیست انگاه اینجا بعد دیگه ای از اون زمانه ، انگار من به جهان موازی اون زمان اومدم  گیج شده بودم....

  • رامین راجی
۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانر: وحشت 
پارت: سوم
نویسنده: امیرحسین 


سریع در اتاقو باز کردم که یهو سر جام خشکم زد هیچ چیز بیرون اتاق نبود فقط سیاهی و تاریکی مطلق گیج شده بودم چشمامو بستم و گفتم یعنی چی نکنه خوابم !؟ یه سیلی محکم به خودم زدم چشمامو که باز کردم همه چیز دوباره سرجاش بود و مقابلم مایک ایستاده بود و با نگرانی بهم نگاه می کرد چهار زانو نشستم زمین نمی فهمیدم اینجا چه خبره؟! مایک کنار نشست و گفت چی شد نکنه کسی رو تو خونه دیدی؟ اونقدر تو شوک رفته بودم که حرف های مایک رو نمی شنیدم چشمامو دوباره بستم و یک سیلی به خودم زدم با باز کردن چشمام خودم رو توی یک فضای تاریک و سیاه رنگ دیدم با هوای سرد اونقدر تاریک که انگار چشمام بسته است و حتی خودمم نمی دیدم دستامو نمی دیدم ولی حسشون می کردم به اطرافم انداختم یه جسمی مقابلم حس کردم رفتم روش  نمی دیدم چیه ترسیده بودم سریع چشمامو بستم و یه سیلی دیگه به خودم زدم با صدای مایک  چشمامو باز کردم که گفت: آنا فکر کنم الان فرصت خوبی برای این کار نباشه؟
یهو دیدم روی مایک نشستم و گفتم وای خدای من نه اصلا من منظوری نداشتم....
مایک تعجب کرده بود گفت: حالت خوبه
سریع از روی مایک بلند شدم و گفتم ببین چیشد من روی تو نشستم؟
مایک گفت: یعنی چی چه جوری نشستی خب نشستی دیگه مثل آدم!
به مایک گفتم لطفا شوخی نکن بیین حرکاتم چه جوری بود؟
مایک گفت: راستش انگار اصلا اینجا نبودی فقط جسمت اینجا بود نه پلک می زدی نه تکون می خوردی و نشستی روی من!

حالا دیگه مطمئن شده بودم که با بستن چشمام و زدن سیلی من از این بعد زمانی خارج میشم اما کارهای من تو اون یکی بعد روی جسمم تاثیر میزاره هل شده بودم طبق معمول همه چی رو به نزدیک ترین دوستم یعنی مایک تعریف کردم مایک شاخ از تعجب زبونش بند اومده بود گفت:
یک بار دیگه برو من اینجا مراقبتم....
گفتم: نه فکر نکنم الان زمان مناسبی باشه باید مطمئن شم حال پدرم خوبه!

مایک تکونی به خودش دادو گفت پس بهتره الان با پدرت تماس بگیری!

سریع تلفنمو از روی کاناپه برداشتم و با تلفن پدرم زنگ زدم تلفن خاموش بود....
گوشیو پرا کردم روی زمین  و داد زدم شت!!! پدرم جواب نمیده

مایک گفت: لازم نیست نگران باشی من به بچه ها زنگ می زنم دوربین های ساختمون رو چک کنن بهتره بریم به اداره جان ( پدر آنا ) سر بزنیم.
به نشانه تایید سرمو تکون دادم هنوز ذهنم درگیر تخیل بود و نمی تونستم تصور کنم در اون تاریکی که با زدن سیلی واردش میشم چی هستش؟

  • رامین راجی
۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانر: وحشت 
پارت: دوم🕯
نویسنده: امیرحسین 


آنا ، آنا حالت خوبه؟ 

این صداها اطرافم سرم می پیچید و متوجه نمی شدم ! کم کم هوشیاری بهم برگشت پدرم روبروم نشسته بود ، آروم نشستم ، سرم زگ زگ می کرد و سوت می کشید انگار دارن با اسب سرمو می کشن با درد گفتم چیشده؟
پدرم نزدیک تر اومد و گفت نگرانت شدیم دیشب برات تولد گرفته بودیم می خواستیم سورپرایزت کنیم تو از حال رفتی!
سریع گفتم چند ساعته من بی هوشم !
گفت ۶ ساعتی میشه مرخصی بهت دادن کمی استراحت کن غذات روی میزه منم میرم سرکار می تونی خودت تنها باشی دیگه یا بمونم؟
گفتم: نه بابا نمی خواد برو ، ممنون....

 ملافه رو کشیدم روم و انداختم دور گردنم سرد بود و بهم حس خوبی می داد خواستم امروز به بهترین شکل استراحت کنم نسیم خنکی از پنجره داخل میومد و پرده سفید پنجره هم بین باد می رقصید  اونقدر به این تصویر خیره شدم که چشمام سنگینی کرد هنوز اتفاق دیروز رو فراموش نکرده بودم چه تولد مسخره ای!!! 
داشتم غرق در خواب می شدم که صدای باز شدن در توجهم رو جلب کرد با صدای بلندی گفتم بابا من واقعا خوبم لازم نیست چیزی بخری بیاری!!

صدایی نیومد از تخت بلند شدم کف پاهام انگار روی هزار تا تیغ بود اصلا نمی شد راه رفت !! آروم آروم رفتم جلوی در اتاق که توجهم به در خونه جلب شد با ماژیک قرمز روش نوشته بود هنوزم منتظری جسد پدرت رو ببینی ؟
دوباره خشکم زد و داد زدم بابا این اصلا چیز خوبی نیستا ممنون واقعا من تولد نمی خوام نیازی به این روش های احمقانه نیست!
به خونه نگاهی انداختم کسی نبود حتی توی سالن آپارتمان ! سرما از انگشتای پام رو بی حس کرد دویدم توی اتاق درو قفل کردم و به مایک (( یکی از ماموران اداره اطلاعات و دوست خانوادگی آنا )) زنگ زدم.
-الو آنا بیدار شدی حالت خوبه؟

+مایک بهم گوش کن تو دیروز خونه ما بودی
 درسته؟

-آره چطور؟

+پدرم قرار بود چه جوری منو سورپرایز کنه؟

_قرار بود وقتی خونه اومدی چراغا رو روشن کنیم و تولدت مبارک و این داستانا....مگه چیشده؟

+بزار ببینم یعنی شما اصلا بهم پیامک تهدید آمیز نفرستادین و کاغذی زیر گلدون نزاشتین؟

- نه ما همچین کاری نکردیم مگه بهت پیامک تهدید آمیز فرستادن؟ الو ؟ الو آنا؟

با استرس تند تند همه چی  رو به مایک گفتم از ترس می لرزیدم مایک گفت آنا گوشی رو قطع نکن من اون اطرافم الان میام اصلا از اتاقت خارج نشو شنیدی چی گفتم؟
- باشه باشه زود بیا منتظرتم
..
۳۰ دقیقه بعد
..
صدای مایک توی راه پله منو به خودم آورد سریع در اتاقو باز کردم که یهو ....

  • رامین راجی
۱۱
دی
۹۸

اینجا هیچ چیز طبیعی نیست 
ژانر:وحشت
پارت: اول
نویسنده: امیرحسین🖋

آماده شد ، بفرمایید قربان اینم عکس خانمی که گفته بودین خوشبختانه دوربین های مغازه کنار اون خونه ضبطش کردن! ولی آخه این خانم چه ربطی به پرونده قتل شب ششم داره؟

_ راستش کمیسر یه حسی بهم میگه این خانم مشکوکه به کیفش نگاه کن از داخل کیفش یه چیز چوبی شکل  زده بیرون و معلوم خیلی گنده است به حجم کیف نگاه کن ! همین طور به دستکش های سیاه دستش و شالی که انداخته جلوی صورتش کلا انگار خودشو مخفی کرده در ضمن یادت نرفته که آقای جنکو توسط یک تبر کشته شده !

داشتم به حرفاشون گوش می دادم چند روزیه که پرونده قتل های شب ششم تو کل شهر خبر‌ داغی شده و همه دارن راجبش حرف می زنن ، آقای جنکو  هفتمین قربانی این قتل ها بود این یارو که آدما رو میکشه روز ششم هفته شب یکیو میکشه و این روند رو ادامه میده و هنوز شناسایی نشده در اون حد کارش درسته!!

مشغول افکارم بودم که کمیسر گفت لطفا هفتمین قتل رو طبق گزارشی که نوشتی شرح بده ما هممون می شنویم.

رفتم جلوی تلویزیون روی دیوار و با کنترل سیاه رنگ که انگار از چاه فاضلاب بیرون کشیدیش روشنش کردم و شروع کردم به شرح گزارشی از آخرین قتل فعلی شب های ششم:

قربانی ساعت ۹ شب با دخترش وارد آپارتمان ، طبقه هفتم شده پس از وارد شدن به خونه ۱۰ یا ۱۵ دقیقه بعد چراغای خونه خاموش روشن میشن و صدای درگیری و تیراندازی از خونه شنیده میشه بعد قربانی دخترش رو از پنجره پرت میکنه پایین و چند دقیقه بعد جسد خود قربانی هم از پنجره پایین پرت میشه که در اثر شکاف سر به خاطر خوردن تبر کشته شده.

سوزان یکی از مامورای بخش تحقیقات پرسید: شنیدم توی خونه دوربین هم بوده از اون چی دستگیرتون شد؟
قاتل با لباس خرگوش وارد خونه شده و جای دوربین رو می دونسته و قطعش کرده بعد ۵ دقیقه قبل اومدن صاحب خونه و دختر ۷ سالش دوباره دوربین رو وصل کرده تا قتل ضبط بشه با صاحب و دختره درگیر میشه تیر های تفنگ تموم میشن قاتل مدام با کوبیدن تبر به اونا نزدیک میشه که نهایت پدر دخترش رو از پنجره پایین پرت میکنه چون نمی خواد دخترش با تبر کشته بشه ، البته دختره الان زنده است و توی بخش ویژه بستری شده!

جلسه مثل همیشه بعد کلی بحث تموم شد داشتم پرونده ها رو توی کیف چرمی خودم میزاشتم باید یه گزارش جامع در موردشون می نوشتم که زنگ گوشیم توجهم رو به خودش جلب کرد .

پیام اومده بود:
کاراگاه جوان اگه می خوای از قتل پدرت سر در بیاری بعد مرگ پدرت یادداشت زیر گلدان رو بخون....

عرق سردی روی پیشونیم ریخت چون پدر من هنوز زنده است نمی دونستم این یه شوخی احمقانه است یا یه واقعیت اگه واقعیته شماره من آخه چه جوری !!!؟؟؟
سریع داخل بخش اطلاعات شدم و فریاد کشیدم چند تا مامور می خوام باهام بیان... هرچقدر به پدرم زنگ می زدم جواب نمیداد همه توی ماشین نگران بودن انقدر لبمو خورده بودم که خون میومد اما مهم نبود مهم سلامتی پدرم بود نمی تونستم تنها کسی که برام مونده رو از دست بدم اشک توی چشمام پر شده بود و مدام توی ذهنم زمزمه می کردم چرا من؟ چرا من باید تو این دنیا اعضای خانواده ام رو با بدبختی از دست بدم؟ چرا باید یکیشون رو توی تصادف و حالا این یکی رو توی قتل از دست بدم؟‌ مامورای توی ماشین دلگرمی می دادن که این یه شوخی احمقانه است حتما ،   آروم باش الان می رسیم می بینم چه خبره...

ماشین به سرعت جلوی خونه نگه داشت در خونه باز بود با دیدن در  گلوم خشک شده بود اشک بی درنگ از چشمام می ریخت اسلحه ام رو درآوردم داخل خونه شدم همه جا تاریک بود گلدان جلوی درو انداختم زمین و کاغذو برداشتم نور چراغ قوه رو انداختم روش ،  نوشته  بود : دخترم تولدت مبارک
و ناگهان کل چراغای خونه با صدای جیغ و داد دوستام روشن شد و از حال رفتم.....

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

مسیح قرن ۲۱

کلیسای نوتردام پاریس . ساعت 21

یکی از مدیوم های کلیسا که قابلیت ارتباط با ارواح رو داره خبر ظهور ضد مسیح رو شنیده و اکنون توی جلسه فوری کلیسا این موضوع رو مطرح کرده همه ی کشیش ها با توجه به قتل های اخیر و مخصوصا قتل پاپ نگران هستند و هاج و واج بهم نگاه می کنند که دیوید (( کسی مدیومه و قابلیت ارتباط با ماورا رو داره )) سریع میگه این تمام ماجرا نیست!!! همه دور میز با تعجب به اون نگاه میکنن که سارا محقق ماورا طبیعه ی کلیسا میگه: اگه چیزی بهت الهام شده بگو! دیوید می گوید: شاید نوعی توهیین باشه اما من مسیح رو دیدم...

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

داستان ترسناک گروه ضد شیطان

گروه ضد شیطان

مارپلا کنار آتیش اون افراد که توی کلیسا بودن نشست و گفت: معذرت می خوام واقعا فکر کردم مزاحمین من مارپلا هستم
و بعد اونها به ترتیب شروع به معرفی کردن خودشون کردن:
من نادیا هستم
من جک هستم
من اولویا هستم
من مایک هستم

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

 عشق.خون.مرگ 
صدا پاشنه کفش و استخوان در گوشم نجوا میکند . بی صدا اشک میریزم و ناله میکنم همه درد ها فراموش شدند اما درد کودکم ....

زهره میخندد
چشمانم میسوزند
گلویم درد میکند

به چاقو و دستم نگاه میکنم
نمیتونم همینجوری بمیرم

.الکی خودتو نکش بچت مرده به دنیا اومد

+نه امکان نداره . تو کشتیش

.شاید

و پشت حرفش پوزخندی تلخ میزند

نمیتونم همینجوری بمیرم
نفس عمیق میکشم
به دستانم نگاه میکنم یا حالا یا هیچ وقت دیگر. برا به اغوش کشیدن خواهم مرد اما مهم نیست 

زهره به سمت در میرود
از جات جم نخور تا من بیام
انگشتانم شصتم را بلند میکنم به ان ها خیره میشوم 

دستم را به جلو حرکت میدهم و سپس با تمام قدرت که در وجودم مانده است دستم را بیرون میکشم. 
فلزتا مقداری در دستم فرومیرود سپس متوقف میشود

دوباره ان را خارج میکنم تمام این مدت لبم را گاز میگیرم دوباره از نوع کارم را ادامه میدهم نباید صدایم بیرون برود . بی صدا ناله . اشک میریزم 

اینبار اهی کوچک از گلویم خارج میشود
به شصت سمت سمت راست نگاه میکنم
تا میایه استخوان بریده شده است

و سمت چپ مقداری دیگر تمام است

برای بار سوم با تمام توان دستم را به بیرون میکشم

صدای شکستنی میاید
به  سمت چپ نگاه میکنم شکسته است

دست راستم رها شده است

به دستانم نگاه میکنم

سپس نگاهم به جای خالی شصتم بر میگردد

درد خود را در وجودم میپیچاند

نمیتوانم فریاد بزنم جیغ بکشم. یا حتی دردم را بیرون بریزم فقط بی صدا اشک میریزم

نمیدانم برای چه درد میکشم برای زندگی که تنها امیدم، بچه ام مرده به دنیا امد و کشته شد

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

داستان ترسناک

عشق.خون.مرگ 
یا برای انتقام که پایانش خواهم مرد

جای انگشتانم ذوق ذوق میکند
لب بالایم را رها میکنم
طعم گلس خون در دهانم میپیچد
در اتاق باز میشود و زهره وارد اتاق میشود
 به شکمم خیره میشوم که اینک با نخی سیاه به هم متصل است . هر لحضه که میگذرد سوزش ان بیشتر میشود 

  • رامین راجی
۱۵
مهر
۹۸

داستان ترسناک

عشق.خون.مرگ 
سوزش پایان ندارد فقط میلرزم و دندانم هایم روی هم میخورد  عرق نیز به دردم افزود است . هر لحضه عرصگق بر روی زخمم میرود و نمک را بیشتر در زخمم حل میکند . صدایی نمیدهم اما دیدم تار شده است و حس هایم در اثر سوزش ضعیف شده اند .نمیتوانم ایتحا بمیرم حداقل نه الان 
به چاقویی که با لاتر از دستم قرار دارد نگاه میکنم الان یا هیچوقت دگر .
 صدای افتادن قطرات خون بر روی زمین شبیه صدای باران است اما به لذت بخشی ان نیست  زهره به سمت سینی میچرخد و میخند .

  • رامین راجی
۱۴
شهریور
۹۸

خانه 60 ساله جن زده

خانه که60سال خالی بود . اسمم افسانه هست

 اونایی که اعتقاد دارن داستان رو بهتر درک میکنن .

مورخ 1386/10/19تصمیم گرفتیم خانوادگی به دیدار پدر بزرگم که در شمال کشور زندگی میکنه بریم شب رسیدیم پدر بزرگم منو خیلی دوست میداشت. کنارش نشستم اسرار کردم که فیلم ترسناک نگاه کنیم که پدر بزرگم نیشخندی زد،

  • رامین راجی